۱۳۹۳ اسفند ۸, جمعه

زنگ زد که خانم پول را واریز کردم. حساب را دیدم که اشتباه فهمیده و خیال کرده همه را سرمجموع داده ام این قیمت. زنگ زدم که آقای ِ من، اشتباه کرده اید. خواست که خیلی ببخشمش و پول را برگردانم به حساب و شماره کارتش را فرستاد. نام فرستنده قوی دل بود. چند لحظه به نامش نگاه کردم. دل قوی دار که سحر نزدیک است؟ زنگ زدم گفتم آقای ِ من، بیایید ببرید. گفت خانم ِ من شما ضرر می کنید. گفتم نه، شما بیایید. آمد و وقت بردن اثاثیه خودش برایم قصه گفت. تعریف کرد که دو بودند و از هم جدا شده، تک شده بودند. حالا می خواهند آشیانه از نو بسازند. داریم کمک می کنیم خوشگل لونه ای داشته باشند. دست هامو توی جیبم مُشت شده فرو کردم. فشار دادم تا نبارم. از ته گلو از خودم صدای اوهوم تولید کردم و بعد گفتم چه خوب. چه اشتباه قشنگی کرده بودید آگهی را اون جوری که دل تان خواسته خوانده بودید. ما آدم ها قصه خودمان را داریم. من، شما، ایشان. اسباب و اثاثیه از فصل خسته شده بودند، کوچ کردند در قصه وصل ِ دیگری. چه کوچ قشنگی. 

۱ نظر: