۱۳۹۳ اسفند ۸, جمعه

در سرم تعدادی حشره موذی راه می رفت. کنار پرده لاجوردی روی زمین نشستم. چه چوب های خوشگلی دارد. قدی و بلند. چقدر این پنجره دیدار طلبکار است. این پنجره را ساخته اند تا آدم های عاشق که از لبه پرتگاه عشق و دلهره رد شده اند، هم آغوش هم شوند. 
روی سنگ های مربع شکل زمین که برق می زنند از بس تمیز شده اند، نشسته ام. کُتم را بر تن دارم و مقداری اندوه سرد و نمناک. بیرون پنجره هوا بغضی است. این طور باید باشد که مرد این لاجوردی غریب را کنار بزند و زن را از زمین جمع کند و با ضریب زاویه خیلی کم موربی تکیه بدهد بر خودش. آخ که تکیه بدهد بر خودش. چقدر دوست دارم این حالم را که وقتی کیبرد می کنم( مینویسم) و موزیک گوش می کنم ناگهان اشک از گوشه گاه چشمم سُر می خورد و می غلتد پایین. شاید چیزی که می نویسم اصلا اشک نداشته باشد اما دلم وقت نوشتن نازک می شود. رنگش رو به همه رنگ های مات و آرام می رود. خودم را ندیده ام اما همان زن زیبایی می شوم که پشت همه علف های بهاری شعر های فروغ نشسته و ساز می زند. 
داشتم می نوشتم که باید  پشت این پنجره ها شانه های یک مرد را که نمی گفته اما می خواسته تکیه گاه باشد را تصویر کند. زن؟ موهایش کوتاه است. چشم هایش از امید برق بزند. هر وقت دلش خواست پلک هایش را ببندد و هر وقت خواست چشم باز کند. 
حالا اینطوری است اما که یک سکانس از آنچه باید گذشته و ماجرا به این شکل هست شده که این چارچوب و لاجوردی جور این قصه نشدند. روی سنگ از نشیننده خالی است. سنگ ها سخن نمی گویند اما قصه ها دارند. برای همین بر روی سنگ می نویسند. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر