۱۳۹۶ خرداد ۲۲, دوشنبه

نگاههایی که خودت از توی چشمت حس می کنی داری برق می زنی و زل زدی و داری پشت صحنه یک فروپاشی رومی بینی، هیچ وقت از جلوی چشم خود آدم نمی ره. از اون سر نگاهها بود. داشت داد می زد که ایکس و ایگرگ تاج سرم هستند و من فکر می کردم الا یا ایها الساقی... نگاه می کردم روی صحنه آهسته همه چیز رو می دیدم ... تموم که شد فکر کردم خوب هانی دیدی ؟ آره دیدم اما الان نمی تونم باهات حرف بزنم خوب؟ خوب! به سکوت گذشت. حرفی نمی مونه که . می مونه ؟ 
وقتی توی یک بازی دو طرفه خواسته هات رو می گی و می شه محکوم ماجرا فکر می کنی با خودت که اصلا وات د فاک . ماست تراپی کردم. خوابیدم و چند باری بین خواب بیدارم کرد؛ از بس توی خواب داد می زدم و ترسیده بودم. چرا همه دادهایی که توی بیداری نزدم، توی خواب توی گلوم خفه می شن؟ اینجا همون جایی بود که با خودم مهربون شدم که حالا که می خوای ترک کنی هر کاری دلت می خواد بکن. چپیدم توی سینه اش وقتی دستش رو از زیر گردنم رد کرده بود. بوش همون بود و داشت روی سرم دست می کشید. یک بار وقتی داد می کشیدم توی خواب بیدارم کرد و گفت نترس من اینجام. نترسم؟ واقعا؟ اینجایی؟
 به همه چیز در یک صحنه آهسته شک کردم و همه باورهام ترور شد. چه قدر به خودم برای ادامه راه نیاز دارم. حتی اگر قرار باشه بشینم یک مسیر بسیاری رو و همون نشستن عین ِ مصداق طی طریق باشه. برای همین این بار از خداحافظی باید خیلی زخم با خودم حمل نکنم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر