اینکه معشوق مراجعه نکند و فقط فیزیکالی همو ببینید یک حال عجیبی است. انگار نوار ابی که همیشه می خونده "توو آسمون زندگیم ستاره بوده بی شمار.." همونجایی که می گه ای ستاره ی عاشق پاره شده باشه و ابی نتونه ادامه بده توی نوار کاست ماجراشو اما قبلش هم غیر قابل نفی هست. معشوق را میبینی طوریکه دیگر معشوق نیست در حالیکه روزی معشوق بوده. ترقوه همان ترقوه است و دست ها همان دست ها. رویتان را سعی می کنید از هم بگیرید و جز اونجاهایی که کوچه ی بن بسته به هم گیر نمی کنید . اون هم خیلی روون و ... .
آیا این روونی محض است؟ یا فیک ترین؟ یا سخت ترین؟
همین طوری که نشستم دارم موزیک موزیک آروم ِ عمیق ِ زیر پوست ِ هلو مای لاو رو می شنوم دارم می بینم که با بیل آتیش رو جا به جا می کنه. چرا هر دو با هم توسی پوشیدیم؟ مبادا هامون برای رسیدن به این مکان متفاوت بوده... از هم بی خبر... حالا رسیدیم اینجا با دو مقصد متفاوت. می بینید؟ خیلی عجیب آروم نشستم دارم می بینم دست ِ روزگار رو ... هعی هعی هعی...
چرا آرومم؟ توی دلم پوز خند می زنم چرا که نباشم؟
چقدر همه چیز غیر قابل پیش بینی هست. همین و بس.