چند روز مونده. حالا خونه ش اسمش شده خونه. تمام اينروزا يك مسئوليت به نام من به جاي بابا، من به جاي مامان، من به جاي همه رو روي دوشهام چسبونده بودم و برنامه مي نوشتم و انجام مي دادم. ديشب اما بعد اينكه وسايلاي فريزرش رو بسته بندي كردم حس كردم خوب تموم شد. خريد امروز رو باهاش نرفتم. نه براي اينكه بتونه بدون من؛ نه! زندگي يادم دادهمه مي تونن بدون همه ادامه بدن. براي اين نرفتم كه خودم بشينم سر جاي خودم و ببينم مي تونه. براي اينكه يادم بيفته تقويم امروزم خالي از برنامه ست.بلدي هنوز خودتو؟ راستش يك كم نه.يادم رفته. لباسشويي روشن كردم.به و آلو و هويج و فيله مرغ و پياز گذاشتم توي ماهيتابه. چند بار از تخت به كاناپه و از كاناپه به آشپزخونه بي مقصد و بي جهت رفتم. مي دونم اين يه مرحله بعديه. شايدم غول مرحله آخر.
وقتي تصميم گرفتم تنها زندگي كنم و همه جاي طول عمرم اسمش كنار اسمم بود. الان اسمم بايد وايسه سر در زندگيم.نيفته و كار كنه براي معناي بودنم.
مي دونم همين باعث ميشه به زندگي يه سلام دوباره كنم. تغيير هميشه سخته اما پاداش دهنده.
براي آسون كردن اينروزا يه روز وسط كار و جدي بودنم ديدم روي كاغذ نوشتم: بابا به طرز احمقانه اي منتظرم اون شب باشي. بعد كه فهميدم چمه خودمو بردم يه گوشه و گفتم آخراشه.تموم شد.آروم باش.باور كن.