۱۳۹۸ آذر ۲۴, یکشنبه
همه ی تنم درد می کنه. صُبا که از خواب بیدار می شم حس می کنم کتک خوردم و بین دو تا کتفم پر از قُلنج هست که نیاز دارم به یکی بگم بغلم کن فشارم بده تا صدای شکستنش خیالمو از این درد راحت کنه. چشمام می سوزه و یه جایی که نباید مثل رانندگی توی لاین سرعت یهو سراغم رو می گیره و چشمام هیچ جایی رو نیم بینه و پر از اشک می شه. برای همین مجبورم راهنما و فلاشر بزنم و شبیه کسی که کور شده بزنم کنار و به همه بگم ببخشید. هر روز که بیدار می شم می گم حالا امروز می رم سراغ زندگی معمولی تا ببینم چی می شه فردا. شاید فردا نیاز داشته باشم بخوابم و استراحت مطلق کنم.
دلم می خواست الان کنار یه دریاچه خونه گرفته بودم و هیچ وقت دیگه به اینکه بیام اینجا یا نیام، پست مو عوض کنم یا نکنم، بهشون بگم من دیگه واقعییش چه شکلیه یا نه و ... فکر نکنم . دلم خیلی می خواد برم.
اشتراک در:
پستها (Atom)