کتابم چاپ شد.
بیزنسم موفق شد.
دوره هام عالی برگزار شدن و البته پر از چالش خودم با خودم.
اما من آدم موفقی در رابطه نبودم.
اونجاهایی موفق بودم که خودم فهمیدم یکی رو پیدا کردم که می تونم دوسش داشته باشم حتی وقتایی که خوابه. اما خوب دورانش گذشت. آسون ؟ نه! سخت گذشت اما بعدا فهمیدم هیچ چیز ابدی وجود نداره.
برای همین یه روزی وقتی داشتم بندای کفشم رو می بستم، فهمیدم تنهایی یه بخش مهمی از زندگیه. لااقل زندگی من.
تنهایی اصلا منظور سینگل بودن نیست.
تنهایی یک مفهومه. نه یک وضعیت!
برای همین برای کسایی که قانون ندارن توی زندگیم همیشه یه جای عجیبی هست. بی قانونی ایی که البته قانون های منو بر هم نزنه. برای همین وقتی یک ماه پیش توله سگ کوچیک پیدا کردم فکر کردم باید کمکش کرد. شبیه بچه تدی سگ آیدا و پولانسکی بود. باید کمکش می کردم و حالا به خاطر قوانین آپارتمان نشینی و کار روزانه باید می بردمش می زاشتمش باغ بابای دوستم.
آسون بود؟ اصلا اصلا اصلا.
ظهر حمومش کردم و شبیه این مامانایی بودن که می دونستن می خوان بچه شونو بزارن سر راه و همونقدر غمگینن اما می خوان اون مرتب و تمیز و مودب باشه. تمام طول راه دلم رانندگی نمی خواست. دلم می خواست دو ساعت مسیر رو بغلش کنم و اونم فهمیده بود باید توی بغلم به عاشقانه ترین حالت ممکن بخوابه.
وقت برگشتن که دنبال ماشینم می دویید و همه دنیا فقط آینه بغل ماشینی بود که می دیدم.
هنوزم همونقدر مسخره وقتایی که دردم میاد گریه نمی کنم. توی راه از مزرعه های توسکانی برای بیمکس گفتم و به بیمکس ناهار دادم توی خونه. بعدش که اون رفت، همه اشکای دنیا پرت شدن توی سر و صورتم. حالم شبیه مادر بدجنسی بود که بچه شو گذاشته رفته. یعنی شب می خوابه؟ یعنی دلش تنگه؟ نکنه فکر کنه من گذاشتمش رفتم؟! می دونه کار روزانه چیه ؟ می دونم مجبور بودم؟ دستش خوبه؟ غذا خورده؟