روزای تاریک و سختم وبلاگ نوشتن برام مثل نور شمع بود.
چیزی که بهم لذت بردن از سبزیخوردن تازه، امید داشتن خورشت بادمجون توی یخچال، زندگی به اندازه خوردن سوشی، علاقه به چشمای ژاپنی رو یاد داد و برگردوند وبلاگ آیدا بود. آیدا همیشه اولین انتخابم در مورد خوندن وبلاگ بود. حالا چرا ؟
چون زندگی من خیلی کلی بود . در کل کار می کردم و نمی رسیدم تفریح کنم، دوست داشته باشم و عشق بورزم. صرفا نه به خاطر کمبود وقت! بلکه به خاطر تصادفهای روحی ایی که کرده بودم .
وبلاگ ها پر از جزییات بودن...
انگار که جمله ی ساده زهرا خانوم توی یخچال غذا گذاشته برامون از وبلاگ آیدا می تونست بهم امید به خونه برگشتن بده. امید ایستادن پای گاز و درست کردن نودل و سبزیجات برای خودم. امید دادمه دادن به ادامه دادن...
ما زندگی هامون رو مدیون بعضی از آدما هستیم که خیلی نزدیکن یا حتی خیلی درون. مثلا انگار که اسکار گرفته باشی و بخوای تشکر کنی از مادر و پدرت ... من که هیچ وقت نتونستم تشکر کنم از مادرم اما از مرگ پدرم تونستم خیلی تشکر کنم!اما الان یادم افتاد باید از بعضی جمله های ساده در وبلاگ ها، کتاب ها و خیلی تصویرهای ساده ایی که توی زندگیم دیدم تشکر کنم.
انگار که اونجا طلوع زندگی جدیدم بود. بی که بدونم قرار بر اینه که یه زندگی شبیه قصه ها داشته باشم.
از جمله های ساده تمام وبلاگهایی که زنگ تفریح روزای سخت زندگیم بودن ممنونم. از خورشت بادمجون زهرا خانوم خیلی زیاد ممنونم.