بعد از خیلی وقت ننوشتن آدم نمی دونه از کجا شروع کنه
چی بگه ؟
امروز آیدا را می دیدم بعد از مدتها در فیس بوک . کارپه؟ نه نه . احد.
آیدای احد برام همیشه جالب بود. چرا ؟ منو یاد پنیر لیقوان و میدون وسط پاساژ گلستان ، موهای صاف چتری و پیرهن و آدمهای همکارش و ایلیا می ندازه.
آیدای احد وقتی چهل و دو ساله بود برام جذاب ترین چهل و دو ساله عالم بود. حالا هم هر چند ساله که هست جذابه.
قانون های بیمه تامین اجتماعی هر روز مسخره تر از دیروز و حالا در صدد این هستند که حداقل سن را از چهل و دو سالگی عوض کنند و ببرند بالاتر و تا من به اونجا برسم اونها به اونجای بعد تری رسیدند.
از هر دری یک چیزی بگم تا سوزنم بیفته روی روال ماجرا.
اینکه چی شد امروز برگشتم به زاناکس از مرد شروع شد. امروز فکر کردم چطور برای دیدنش همیشه پر از شور می شدم و حالا آیا این دیدارها به بی تفاوتی رسیده ؟
چیزی که برام به بی تفاوتی رسیده گاهی تلاش برای اثبات کردن هست و انگار چند وقت پیش یک بار دیگر در زندگی پذیرفتم قرار نیست تمام قانون های زندگی مثل معادلات ریاضی ثابت شوند. دست کشیدن از دوست داشتنی بودن یک بخش عمیقی از ماجراست که مثل قانون اطاعت نکردن از حجاب اجباری است برای کسی که سالها اطلاعات میکرده و حالا دارای یک سطحی از اضطراب می شود وقتی حجابش را برداشته.
آدمی که از تلاش برای ثابت کردن خود دست می کشد احتمالا در ابتدای ماجرا دچار سطحی از اضطراب می شود و بعد احساس بیهودگی می کند بابت تمام تلاشهایی که کرد و نتیجه نداد و البته نتیجه صرفا آن چیزی ست که در ذهنش بوده ، نه حقیقت ماجرا.
مرد واقعا این بار نرفت و اوضاع واقعا خارج از آهنگ تله لعنتی رها شدگی چرخید.
شاید برای اینکه وسط سه ماهه کلاسهای رها کردن و شل کردنم رسید، شاید برای اینکه از رفتنش مثل قبل نمی ترسیدم یا هر چی .