همین که امروز اینجا هستم و زاناکس می نویسم یعنی روز وجشی ایی نبوده تا الان.
صبح ها کار بهم حمله میکند و تا شب دست از سرم بر نمی دارد. گاهی بین روز مثل کسی که وسط اقیانوس پرت شده سرم را بالا می آورم و چند قلپی آب توی حلقم را برمی گردانمو باز غرق می شوم.
داشت همه چیز نرم و آروم و لولوک پیش می رفت تا وقتی که آقای یاردانقلی پرید وسط ماجرای کاری. اینکه چطور بهش برخورد نکنم دست خودم بود و لی اینکه او هر روز با یک تریلی 18 چرخ از روی اعصابم رد شود نه !
امروز که زاناکس می کنم در حقیقت دارم از جدیدترین اتاق کارم زاناکس میکنم . از این اتاق خوشحالم ؟
نمی دونم ! بی میلی یا بی تفاوتی قبل از یک تصمیم دارم درونم.
اتاق نور خوبی دارد و خانم میم پر واضح است که خیلی با من حال نمی کند. خیلی طبیعی است. آدم جای من را دوست داشته و حالا او را برده اند و من را گذاشته اند براش. درد فقدان می تواند برایم در مورد کنده شدن مو از برس کسی که رفته برایم ملموس باشد چه برسد به رفتن هم اتاقی.
در روزگاری که فقدان ما را پاره کرد دیگر انتظاری از کسی برای استقبال از تغییر نیست.
دیروز جلوی در کافه سیگار روشن کرد داد دستم. با خودش فکر کرد سیگار حالم را خوب می کند ؟ کاش با خودش هیچ وقت نفهمد درون سرم چقدر اوضاع قمر در عقرب است. چقدر بین خواستن و نخواستن هر چیز لحظه ای هستم . چقدر بی ثباتم . حتی در مورد دوست داشتن بابا هم شک دارم.
به نظرم دلتنگی امروز در دهخدای وجودم اینجویست که حسرت احساسهایی که هیچ وقت با بابا تجربه نکردم که تبدیل به خشم شد و کاور زیباتری به نام دلتنگی می پوشد تا کسی نفهمد ما خیلی هم پدر دختر نایسی نبودیم . دلتنگی توهم و یا دروغی است که به خودمان میگوییم تا با احساسات پشت ماجراهای خودمان مواجه نشویم .