۱۳۹۱ فروردین ۱۸, جمعه

درخت خیار

می غلتیدم .ساعت چرا زنگ نمی زند ؟ شاید هوا بی خودی دارد روشن می شود ؟ چرا رختشویی هتل بلوار توی دلم کار می کند باز؟ باز بهار شد ؟ من چه جوری دکمه ی  استاپ این داستان را بزنم ؟؟دست من نیست .مثل یک معتادی که وقتی کش را دارد از سر بازویش باز می کند تازه می فهمم چه کار کرده ام باز .چرا اینجوری شده ام ؟ 
بعد شَکم می برد به ساعت ! شاید خواب مانده ! بله خاموش شده همراه ما .می پرم مسواک می کنم و کاغذ های از شب پخش و پلا را می زنم زیر بغل و قفل خانه را باز می کنم و می زنم بیرون . اینجا باهاره .
دنیا یه جاهایی داره که کنجه .یه جاهایی که ندیدیمشون هنوز .مثلن همین بغل یه پیرمردی هست توی دانشکده که می شه ازش صبحونه خرید . بعد راه بری زیر بارون .بعد یه درختایی هست که یه دونه هایی ازش می ریزه که وقتی بارون می آد غوغا می کنه بوش . من اسمشو گذاشتم درخته خیار . دنیای ما درخته خیار داره .تو دیده بودی ؟ 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر