۱۳۹۱ اسفند ۲۳, چهارشنبه


صبح‌ها صدای گنجشک‌ها خیلی قدرتمند نیست تا مثل باد از لای درز پنجره‌ها خودشان را جا کنند توی اتاق و بیدارم کنند. ساعت هم کوک نمی‌کنم. وقتم را هم از سر راه نیاورده‌ام باید سر ساعت پشت میز دفتر حاضری زده باشم و خودم را مشغول کرده باشم.
خوب مراجعین من مریض نیستند جون طبعاً من دکتر نیستم و آن‌ها هم مریض نیستند تا پیش کسی روند که دکتر نیست. پس چون مریض‌ها مریض نیستند اما در واقع یک مریض معمولی‌اند می‌روند سراغ دکترها. من هم اعتراضی به این وضع ندارم.
خب صبح‌ها کسی در اتاق خواب را نمی‌زند كه یک سینی با مخلفات صبحانه و یک گلدون کوچک از گلهای سفید یا زرد برایم بیاورد و من هم دیگر فکر چنین فانتزی‌ای را از سر به در کرده‌ام و خودم مسواکم را بر می‌دارم و می‌روم صبحم را شروع می‌کنم.
کیفم را تا دلم بخواهد سنگین می‌کنم. چند کتاب از بالای تخت بر می‌دارم، ظرف غذا و دفتر یادداشت و تلفن همراه، شارژر، کرم دست، فلش مموری‌ها، چند رنگ خودکار و این‌ها و اون‌ها رو می‌ریزم و نگران کتفم نیستم. چرا؟ چون تا پایین پله‌ها مسئولش من هستم و الباقی راه را سواره با من همه جا می‌آیند. به نظرتان این خوشبختی نیست که بتوانی چیزهایی که دوست داری را بریزی توی کیفت و تا شب دلت قرص باشد چیزی را خانه جا نگذاشته‌ای؟
بعد خیابان‌های تهران را از اتوبان‌ها به کوچه پس کوچه ها بسط می‌دهم و یک چیزهایی هم بین راه گوش می‌کنم و طرح ترافیک را با دو حالت رد می‌کنم. روزهایی که روز من باشد خیلی خودم را باد می‌کنم و از جلوی پلیس‌ها رد می‌شوم و گاهی در حین عبور از کنارشان فکر می‌کنم میبینی؟ توی روز حواست را جمع رقم سمت راست پلاک ما می‌کنی تا بگویی تو رد می‌شوی و آن یکی نمی‌شود. بی خیال شی به نظرم و آهنگ گوش کنی و زیر لب بخوانی و حال کنی با خودت به نظرم بیشتر خوش بگذرد.
در حالت دوم یک کارت نشان می‌دهم و پلیس هم سرش را تکان می‌دهد و ختم ماجرا.
بعد به نگهبان پارکینگ سلام می‌کنم. با هم دوست شدیم. یک دوستی معمولی. داستان از آن‌جا شروع شد كه یک روز گفت کارت نداری نمیتونی بری توی پارکینگ. اگر بری زنگ می‌زنم ماشینت را جرثقیل ببرد. آن روز من دلم تخسی می‌خواست و او دلش هوای پنچری داشته لابد! ماشین را پنچر کرد تا دلش خنک شود و عصر من به تخفیفی که قائل شده بود کلی خندیدم و او خودش پنچری را گرفت و با هم دوست شدیم. همین‌قدر ساده. بگذاریم آدم‌ها خودشان را خالی کنند؛ چیزی نمی شود.
دفتر کار هم که دفتر کار است که ما با کمی علایق شخصی بسطش می‌دهیم.
یک آدم معمولی که یک روز معمولی و یک کار معمولی و یک ناهار معمولی و یک وبلاگ معمولی و یک ماشین معمولی و یک خانه‌ی معمولی و شب معمولی و یک حال غیرمعمولی و خوبی دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر