۱۳۹۷ فروردین ۱۸, شنبه

شنبه روز بدی بود... روز بی حوصلگی...


چرخیدم توی تخت. نور پشت پرده های شیری ساده می گه صبح شده. روز؟ 
آخ یادم میاد شنبه س. دلم نمی خواد بیام بیرون تخت. چرخ می خورم و می بینم لباس تنم نیست پس اصلن دیگه دلم نمیخواد بیام بیرون تخت. آب دهنمو قورت می دم و می بینم چقدر پایین نمی ره و می فهمم اصلا دیگه دلم نمی خواد بیام بیرون تخت. دست دراز می کنم از پاتخت گوشیمو بر می دارم و می نویسم من امروز خوب نیستم منتظرم نباشید. سایلنت می کنم گوشیو و فرو می رم توی تخت.همون موقع به خوابی عمیق فرومی رم. 
بیدار می شم و می بینم هنوز صدای بارون می آد. چتر بر می دارم و پول می زارم توی جیبمُ شلوار ورزشی می کشم توی پام و می رم بیرون. دکتر میگه همین امروز رو بخوابید لطفا اما من می خوام همین امسال رو بخوابم از بس دلم بغل و خواب توامان می خواد.بر می گردم خونه و شیشه ی بزرگ قدیمی رو پر می کنم از آب و گل رو فرو می کنم توش و بر می گردم توی تخت. میشا احساس می کنه تخت پادشاهیشه و هر وقت من تخت رو به مقصد هر جا ترک می کنم می ره و جمع می شه توی خودش. اونم می دونه تخت امن ترین جای خونه ست. 

دارم فکر می کنم چطور خودمو سپردم به به زن ِ لُر ِ روستایی. وقتی نشستم روبروش و دستمو فشار داد و گفت بیرون رابطه چه غلطی داری می کنی؟ چرا نمی ری توی رابطه و من فریاد می زدم از درد دستم. هنوز درد می کنه جای همه فشارهاش رو تنم. روغن سیاه دونه ی شبامو گذاشتم کنار تختم. هنوز احساسش نمی کنم کجای تنم داره کار می کنه.
 عصر دو تا کلاس برام گذاشتن. بارونی کوتاه زارامو می پوشم و دکمه یفلزی کج روی یقه مو می بندم و می زنم بیرون. وقتی می رسم دفترقبل از اینکه برم توی کلاس برای خودم دمنوش آویشن دم می کنم و با لیوان شیشه ای داغم بر می گردم توی حال روبروی وزارت کشور به پرنده ای نگاه می کنم که سعی می کنه زیر بارون از آنتن ها هم بلند تر بپره. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر