۱۳۹۷ فروردین ۱۳, دوشنبه


بطری شراب و ابجو رو گذاشت روی میز و گفت این واسه تو و رفت. ساعتی بود شوکه بودم و فکر می کردم چقدر خوب که آدم ها با هم شفاف هستن و وقتی نمی خوان یه جا باشن حتی اگر تو رسیده باشی بهشونمی گن دیگه نمی خوام. حجم همه انتظارهای بی جهتی که در زندگی کشیدم پرت شد وسط مردمک چشمام. چرا انقدر منتظر مونده بودم؟ چار نمی رفتم از آدمها؟ چرا آدمها را کنار زندگیم توی حاشیه می موندن؟ 
پارت اول با صدای پیانوی م.ح کمکم کرد تا بتونم اسم ادمهایی که من بهشون نگفته بودم خداحافظ رو توی گوشیم سرچ کنم و مسیجاشونو با همه هیستوری پاک کنم. پارت دوم کمکم کرد تا خودمو بغل کنم که آخیش. پارت سوم رفتم دراز کشیدم روی تخت و فکر کردم دیگه هیچ آدم سرباری نمی خوام. هیچ یادی هیچ خاطره ای. 
برگشتم توی فضا دیدم یکی داره عود می زنه، یکی داره فلوت. یکی هنگ دارم. یکی داشت منو می زد. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر