۱۳۹۰ بهمن ۱۱, سه‌شنبه

خط شماره 64

بعضی ها زبان من را نمی فهمیدن و فقط از شماره اتوبوس می فهمیدن من کجا می خواهم بروم و با دست به کمی آن ورتر اشاره می کردند .در نهایت سوار شدم .اتوبوس از آدمها پر نشده بود که راه افتاد . چند خیابان را گذشت . از کنار مردانی که روی پل قلابشان را به امید ماهی پرت کرده بودند توی دریا تا سطل های کناری شان را پر کنند . گاه به این فکر می کردم که چه زندگی ساده و بی اساسی می تواند باشد که با یک قلاب بروی سراغ زندگی و فکر بیمه و باز نشستگی و پس انداز و اضافه کاری نداشته باشی و ساده زیستی را دوست داشته باشی و از طرفی به ماهی ها و طعمه ها فکر می کردم ...
تابلو های مغازه ها را می خواندم .بعضی ها را حتی نمی توانستم تلفظ کنم و بعضی ها را از سر خلاقیت یک چیز من در آوردی می خواندم که خودم خنده ام می گرفت . دوربین نه چندان حرفه ای ام را گاهی روی آدمی - خیابانی - سگی ، چیزی بند می کردم و چیلیک و انگار که راضی شده باشم دین قسمتی از سفر ادا شده آن طرف خیابان را نگاه می کردم . زیر یک پلی راننده با زبان بی زبانی حالیم کرد همین جاست که می خواستی بروی و من پیاده شدم . صبحانه ی مفصلی خورده بودم و هنوز طعم نیمروی لذیذ طبخ شده با کره ، آبمیوه و قهوه و ژامبونها و... را توی سرم دوره می کردم و به ویترین مغازه ها وعده ی ظهر را می دادم .
گاهی  چیزی از مغازه ای می خریدم .بطری آب معدنی را سر می کشیدم . به دماغم استراحت می دادم و حجم عینکم را از روش کم می کردم .گاهی یک جایی می نشستم روی نیمکتی ، پله ای ...
دو خواهر را سر مسیرم دیدم که هم زبان من بودند یک انجیل بهم دادند و دعوتم کردند کلیسا . بعد از ظهر که بر می گشتم ماهی گیرها هنوز ایستاده ماهی می گرفتند و من می رفتم که خستگی ام را بخوابانم ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر