بعدها، بعدترها آنقدر اتفاقات جور و واجور افتاد که من به پاس شنیدن و به خاطر سپردن چنین جمله ای احساس بندگی نکنم. اتفاقاتی افتاد که تا آخرش حس این را داشتم که کاری ناتمام در جایی مانده ،که حسی سترون و آبی نیم خورده و رویایی نیمه کاره . اما هنوز می گویم شاید به جای راوی، عبد و عابد آن لحظه خاص باشم که این روایت را و آن جمله را شنیدم ! یک چیزی تویش هست که باعث شده از اعلامیه حقوق بشر و از تاریخ تولد و از لحظات دوست گرفته شدن و از نوازش شدن و از اتفاقات خوب نادر هم با ارزش تر باشد برایم : توی خیابان مانده بود و جایی و آدمی و امید پناهی نداشت. یک مرد سیاه پوست خیابان خواب با کارتنی که خانه اش بود و سیگاری که پشت گوشش بود کنارش نشسته بود. ازش پرسیده بود کجای دنیایی؟ این گفته بود "یک جایی ته ته ته زندگی، آن پایین پایین " ..... سیاه گفته بود : "خو رفیق، پَ تو فقط یه راه داری که اونم اینوریه " و به بالا اشاره کرده بود ....خب من هرگز شانس این را نداشتم که مثل توی کتاب ها و افسانه ها و فیلم ها به آدمهای عجیب فرزانه بربخورم که یک حرفی بزنند که زندگیم را زیر و رو کند. من به نظرم شانسی آنچنان بلندمرتبه که روزی در خانه کاستاندا و آلیس و عطار نیشابوری را زد و باعث شد که بشوند آنچه شدند ندارم.... اما این هست که من در یک غروب ساکتی این داستان را شنیدم و از همان موقع تا همین موقع هر روز یک سیاه پوست کارتن خواب را با در مغزم حمل می کنم که با لبخند کج و نگاه آزموده اش به من می گوید: "خو رفیق، پَ تو فقط یه راه داری که اونم اینوریه" ... و به بالا اشاره می کند
"خو رفیق، پَ تو فقط یه راه داری که اونم اینوریه" ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر