من تو را دوست دارم...
پس من به تو وابسته ام و تو از طریق این وابستگی به من متصل هستی؛ بنابراین تو وابسته ی وابستگی من هستی و باید در همه ی زمینه ها مرا ارضاء کنی و چون این کار را نمی کنی،من به خاطر همه چیز و هیچ چیز از تو دلگیر هستم؛ زیرا من به تو وابسته هستم و می خواهم دیگر وابسته نباشم و می خواهم این بار به این وابستگی پاسخ متقابل بدهی...
به این ترتیب من پانزده روز در جهنم حسادت غوطه ور شدم و در طول این پانزده روز، گرفتار گلایه های بیهوده ای شده بودم: حس می کردم که تو با تمام دنیا ازدواج می کنی، جز با من...
کودک درون من پا به زمین می کوبید و دردش را پر اهمیت نشان می داد. سپس متوجه شدم که تو اصلا به این چیزها توجهی نشان ندادی و فهمیدم که حق داشتی، زیرا:
سخنرانی،گلایه، ناشنیدنی و توجه نکردنی است و در آن هیچ اثری از عشق نیست، تنها سر و صدایی تکراری است و آلوده به خشم.
بعد از پانزده روز،در یک لحظه پرده ای کنار رفت و می توانم بگویم حقیقتا یک شهود بود:
ناگهان دیگر برایم مهم نبود که تو با تمام دنیا ازدواج کنی...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر