۱۳۹۰ دی ۱۱, یکشنبه

من بیشتر از یک بار توی این بازی جا برای باختن ندارم

بازی اینجوری بود که شبها  بیشتر وقتها سر راه یک پیتزا گرفته بود  و وقتی در میزد توی آیفون می گفت” پیتزایی!” .فیلم می دیدیم و پیتزا می خوردیم و می خندیدیم . دیشب که زنگ در را زد  گفت باز کن !پرسیدم شما؟ با بیحوصلگی  گفت: پیتزا! منتظرش نبودم ، انگشتم روی دگمه ی آیفون مردد ماند ؛ گفتم من پیتزا سفارش ندادم  و گوشی را گذاشتم اما دستهایم می لرزید. چند دقیقه بعد دوباره در زد. پرسیدم شما؟ اسمش را گفت و من در را باز کردم.
***
بدون سلام می نشیند روی مبل . ریشش را نزده و درب و داغون و عصبانی است . می پرسد چرا تلفن های من رو جواب نمیدی ؟ یک هفته است که دارم دنبالت می گردم. من کار بدی کردم؟ نه ،واقعا کاری نکرده بجز اینکه ناگهان  یادش افتاده  که هنوز عاشق یکی دیگه است … می پرد توی حرفم؛ تقریبا داد می زند: آره،  آره، من عاشق آنا هستم ….بلند می شود و سیگاری اتش می زند و از لا بلای دود با صدای خفه ای ادامه می دهد ببخش، من داشتم به خودم دروغ می گفتم، سعی می کردم باور کنم که تموم شده ،در حالیکه نشده بود.. ولی  اینها هیچ کدوم مهم نیست ،من دلم برای بودن با تو تنگ شده….ما دوستهای خوبی بودیم..چرا باید خرابش کنیم؟
  دارد بازی می کند و من خسته ام. نه، از باختن نمی ترسم ،اتفاقا من قواعد این بازی مزخرف را خوب بلدم. می دونم که تا وقتی بازی را جدی نگیرم نمی بازم.  لبخند تهوع آوری می زنم و دی وی دی را می سرانم توی دستگاه .صحنه های فیلم روی پرده می لغزد، توی تاریکی انگشتش را می لغزاند پشت گردنم،  دستش را پس نمی زنم. این یعنی  رنجیده ام و این برخلاف قاعده بازی است.  صورتش  را می مالد روی شانه هایم  و غلغلکم می آید .به روی خودم نمیارم و چند دقیقه بعد به بهانه ای شانه ام را عقب می کشم. درست همین موقع تلفن زنگ می خورد.
 فیلم روی صحنه ای ثابت مانده. زنی کیک را دارد روی میز می گذارد.کیک در دستش وسط زمین وآسمان معلق مانده است،لبخند روی لبش. شمعها روی کیک روشن است. توی تاریک روشن اطاق خطوط چهره اش در هم فرو می رود. همبازی جدیدم اهل آمریکای جنوبی است و قرار است سالسا یادم بدهد. قرار می گذاریم و گوشی را می گذارم. زن کیک را روی میز می گذارد و مرد شمع را فوت می کند و همه دست می زنند.فیلم تمام می شود. تا دم در بدرقه اش می کنم. من بیشتر از یک بار توی این بازی جا برای باختن ندارم. دم در دستش را دوستانه می فشارم و آن لبخند تهوع آور را تحویلش می دهم و آخرین  ورقهایم را در نهایت خونسردی روی میز می چینم: لیون،  لطفا از این به بعد اگر خواستی بیای قبلش زنگ بزن چون من ممکنه تنها نباشم .
سرش را با عجله تکان می دهد و می گوید حتماٌ،متوجه هستم .  بدون اینکه  نگاهم کند،در را می بندد و می رود. بازی را معمولا  کسی می برد که بداند کی بازی تمام شده . این دست را من برده ام. همونجوری که  استریت فلش ، فول هاوس را می برد ، من برنده ی بازی هستم. روی تخت می افتم و گریه می کنم
 
 
پی نوشت : دست نوشته هایی که با عنوان " هم خوان " تگ می شوند متعلق به نویسندگانی است که در صورت آگاهی از صاحب اثر به نام ایشان ثبت می شوند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر