مجبور میشوم برای طی طریق راهروهای تاریک ،موبایلم را روش کنم .کابینت ها را می گردم کبریت نیست . در همسایه را می زنم یک پسری در را باز می کند .فندک بی دریغش را یک دستی تقدیم می کند .داغ است فندک هنوز. شاید سیگاری تازه دود شده باشد . شمع پیدا می کنم .یکی دوتا سه تا چهار تا ! کافیه .دیروز به این فکر می کردم که وارمر بخرم دلم شاد شود .نخریدم برق ها رفت ! رابطه ی مرموزی باید باشد بینشان ؟ نه هیچ ربطی ندارد .
فندک را پس می دهم . شام می خورم با نور شمع .انگار که سیر شده باشم یا دیگر خسته باشم از خوردن .جمع میکنم و روی تخت دراز می کشم .وارمر کناری در جا شمعی غوغا میکند . سایه اش روی دیوار می لرزد .کمی به چپ مایل می شود و بعد کمی به راست .شمع هم در این بازی دود می کند و می سوزد .تاریکی ها وقت خوبی برای فرار از روزمرگی است .برای بی خیال ساعت شدن .توجیه خوبی است برای دوش نگرفتن .در مجموع خوب است برای آرام بودن ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر