بالاخره اتفاق افتاد. همیشه وقتی اتفاق می افتد حواسم نیست. این بار هم حواسم نبود. انگار چیزی ناگهان تمام میشود. کنار هم خوابیده بودیم ،از اون لحظه های سکوت بعد از هم آغوشی که سبکی و می تونی بری بخوری به سقف. گفت من یک شعر گفتم و میخوام برات بخونم و نظرت رو بدونم. بعد همونجا توی جا خم شد و از توی جیب شلوارش که افتاده بود کف زمین آیفونش را در آورد . نور صفحه اش توی تاریکی چشمم رو می زد، اما چیزی نگفتم. بعد شروع کرد به خوندن شعرش.شعر عاشقانه و قشنگی بود و من می دونستم که برای من نیست، برای آنا است. شعر غمگینی بود ، از سرگشتگی مردی که زنی را از دست داده و حالا فهمیده که هیچ کس و هیچ چیز نمی تواند جایش را بگیرد و حتی عشق بازی با زیبا ترین بدنهای دنیا جز یک انجام وظیفه نیست. و درست همون لحظه بود که اتفاق افتاد.
شلوارش را پوشید و شال گردنش را دور گردنش پیچید. مثل هرشب خم شد ومن را که خواب آلود توی رختخواب حلزون شده بودم بوسید. زیر لب گفتم:لیون! گفت جانم؟ گفتم دیگه هیچوقت بعد از این که با یک زن عشق بازی کردی وقتی توی رختخواب کنارش دراز کشیدی شعری که برای یک زن دیگه نوشتی را براش نخون. برای این که اینکار درد داره! نشست روی تخت و با درماندگی سرش را خاراند.بعد از سکوتی طولانی گفت من اشتباه کردم ،راستش همه ی این مدت انقدر درک تو بی انتها بود که من یادم رفته بود که … گفتم می دونی چیزی به اسم درک بی انتها وجود ندارد، اما اگر درد بی انتها یی وجود داشته باشد من الان دارم توی قبلم حسش می کنم. ..اجازه نداد جمله ام را تمام کنم ،لبهایم را بوسید ، شال گردنش را باز کرد و خزید زیر لحاف و ..
شلوارش را پوشید و شال گردنش را دور گردنش پیچید. دوباره خم شد و لبهایم را بوسید و شب به خیر گفت. گفتم لیون! گفت جانم؟ گفتم عشق بازی با من برای تو یک جور انجام وظیفه بود ؟ گفت خواهش می کنم فراموش کن! وگرنه مجبورم تا صبح باهات عشق بازی کنم !دستم را گذاشتم روی شانه اش و گفتم فقط خواستم بدونی که تو خیلی خوب وظیفه ات رو انجام میدی ! بعد هر دو خندیدیم. دم در مثل همیشه برگشت و گفت که فردا بهم زنگ می زند. گفتم منتظرت می مانم. حتی اون موقع هم نمی دونستم که این آخرین باری است که می بینمش
همیشه وقتی اتفاق می افتد حواسم نیست.انگار چیزی تمام می شود .چند روزی است که تلفن زنگ می خورد اما بند ارتباط گسسته است. پیغام می فرستد که لا اقل چیزی بگو، از من ناراحتی؟ چه بگویم !اینجا یک حفره خالی است ، نه دردی مانده و نه دلیلی ، نه نیازی و نه توضیحی . وقتی تمام می شود انگار هرگز وجود نداشته ؛ چه بگویم؟ رشته ای که ما را به هم وصل می کرد گسسته ، سخن بیهوده است… من همیشه در سکوت عزیمت می کنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر