عاشق کسی هستيد؟
عباس معروفی: بله، با تمام سلولهای بدنم.
Und woraus schließen Sie das?
– از چه چیزی به اين نتیجه رسیدهاید؟
عباس معروفی: از این که وقتی باهاش حرف میزنم، قلبم جور ديگری میتپد، وقتی میخواهم به دیدارش بروم بارها فکر میکنم چی بپوشم، چه عطری بزنم، چی بگویم، چه رفتاری داشته باشم. و بدبختی اینجاست که وقتی میبینمش همه چيزهایی که فکر کرده بودم یادم میرود، و حتا فضای اطرافش را به سختی میبینم. خودش بزرگتر از همه جاست. من یک بار در عمرم عاشق شدهام، و دلم میخواهد همیشه شاد و خوشبخت ببینمش، و برای این مقصود هر کاری که لازم باشد انجام میدهم. دلم میخواهد خودم با ابتکارهای خودم خوشبخت و شادش کنم.
من از مرگ نمیترسم اما از اینکه او را از دست بدهم به شدت وحشت دارم. یک هراس ويرانگر مثل مرگ سایه به سایهی زندگیام نفس میکشد که آخر مرا میکشد، و این هراس از دست دادن اوست. میدانم اگر نباشد انگیزهی همهی کارهایم را از دست میدهم. و میدانم که او تنها انگیزهی نوشتن، خواندن، ديدن و شنیدن من است. و حالا به موازات عشق حس ترس هم در قلبم میکوبد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر