۱۳۹۰ بهمن ۲۶, چهارشنبه

بی خوابی

حاضرین شادی زحمت کارشونو با جمع شدن دور هم و نوشیدنی و رقص و خنده و عکس و از این قبیل جشن گرفته بودند .پیک ها پر و خالی ، سیگار ها روشن و فیلتر می شدند .دوربین ها چیلیک چیلیک عکس می گرفتند .گاهی هم در این بین روی کسی که در جمع  که در تهیه این کار هنری نقش نداشت زوم می شد و چیلیک .
اتوبان ممتد ادامه داشت و ماشین بی  هیچ سرو صدایی راهش را ادامه . زمان کمی کش دار تر از همیشه می نمود .یک پلک ساده یک ساعت طول می کشید انگار .ساعت را نگاه می کردم .چند بامداد بود .هنوز زمان دیرتراز دیشب و پری شب می گذشت . به یک زلزله چند ریشتری مشکوک بودم . ساعت روی دیوار هوس بازی کودکانه کرده بود گویی . صدای عبور ماشینهای توی خیابان از گوشم ورود و از چشمم دخول داشتند . تونل زده بودند تا توی سرم .بی هیچ نوری . ماه پاره ها همان اراجیف صبح پخش شده را پخش می کردند . ارجیفی که صبح ها زن ها ی خانه دار می بلعندشان و شب روی ما این هضم شده ها را بالا می آورد . صبح نمی شد . نمی شد . نمی شد ...

اتاق از هرای دیوان و هراس کرکسان آکنده است
چراغ را خاموش نکن می ترسم
زمزمه را نکش می ترسم
آه
که اگر امشب
تنها همین امشب
صبحی داشته باشد
دیگر جهان همیشه آفتابی خواهد بود

حسین منزوی
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر