۱۳۹۱ فروردین ۲۵, جمعه

ساده اما صادقانه

-هوای سرد و خنک بهار از روی لباسها توی تنم می دوید . شب های شهر دیدنی است . چراغ هایی که سوسو می کنند .من پشت این ها امید، سر خوشی و اینها می بینم .نه اینکه چشمم را به بدبختی ها ی روز ببندم ها . نه .یک جور داستانی است دیگر برای خودمان ...
بگذریم.رفته بودیم شام را بیرون بخوریم . به اینکه باکه هستم و چه بوده و چه نبوده فکر نمی کردم .می شد به کفش های سفید پاشنه بلندم فکر کنم . به کیف کوچکم که حلقه شده بود دور دستم .اینها تعریف از چه پوشیدم ها نیست . اینها نوع دید آدم هاست .به حالا با این لباسهای چند صد هزار تومانی چقدر دوست داشتنی هستند یا بالعکس را می خواهم بگویم . موسیقی می نواخت و می ساخت ما را . غذا هم لذیذ بود . بعضی شبها باید گوله بروی همان جایی که سال ها می رفتی و روزمرگی ات بود . بروی بگویی هی کوچه "من همان آدمم ، تو همان کوچه ! رفاقت از سر ".

- بچه که بودیم اولین باری که رفتیم معجون بخوریم با دونه ی انار بود .بعد دونه ی انار مسموم شد .از اون به بعد گفت : دیگه نگید معجوم ها "و ما نگفتیم !

-اتوبان نیایش باد خوبی دارد که چارقدی که یک قد هم نمی شود را از سرم انداخته و باد بین موهایم می دوید بیا و ببین ...

- آن سالها علی جوان بود و خوشگل فامیل . فکرکنید یوسف و دختر ها همان زلیخا ی داستان . علی خیلی درس می خواند . خانه شان در زورآباد کرج بود.پدرش خیاط بود . مادرش گردنبندش را فروخت تا پسر پشت کنکوری اش پزشکی قبول شود و شد ! از آن پس پدر علی را " بابای دکتر " و مادرش را "مادر دکتر " نامیدند .هر کسی هر نسبتی با علی داشت خودش را به همان وض معرفی می کرد . علی موهایش ریخت و کچل شد .شد یک دکتر واقعی ! اما خوشگل . علی می آمد خانه ما و با عموی ما که در همان ساختمان سکنی گزیده بود برای تاهل و اینها صحبت می کرد و می خواست بعله ! علی زن گرفت .علی دکتر شد .علی را الان من می شناسیم و شما .همه دیگر او را به اسم آقای دکتر می شناسند .بعد جک می گویند درس بخوانید یک ... شوید ،هرت هرت نخندید.

- یک روز داشتم با دوستی گفتمان می کردم ناگهان گفتم "یک جاهایی زندگی ،تنهایی زیاد است " به خیلی چیزها مثل انچه که گذروندم و باید بگذرونم فکر می کردم .

- فایر فاکس هنگ کرده بود و روی صفه ی وبلاگ خانم "آ" مانده بود به ذهنم رسید که زندگی بعضی ها خیلی وقت است تمام شده .بعضی ها مثل کسانی که در نزدیکی من اما خیلی دور از هم زندگی می کنند . آنها مرده اند فقط هنوز دریا جنازه اشان را پس نفرستاده .

- در خانه هایی که متراژشان حول صد و خورده ای می گردد هم صدا به صدا نمی رسد ... هم نگاه به نگاه ... هیچی اصلن !

- پیش می آید زیاد اینروزها که زنگ می زنن که خوب می شید کم کم .حالا یادآوریش هم کاری پیش می برد ؟

- زور که نیست خوب نگو دوست دارم . خالی که می بندی رنگ از چشمات می پره.من می فهمم . نگو عزیز من .دوست من . همکار من . فامیل من .هر کس و کاری که هستی .من را اینجوری معذب نکن .خودت باش. راحت .

- یک سال گفتند امسال عید نداریم . زندایی زری مرده بود .آدم خوبی بود اما چند سال مریض بود .بعد یک سال برایش سفره نذر کرده بودند .یک سفره ی سبزی بود... شفا گرفت ...مَرد . اونسال ما عید نداشتیم .مگه داریم حالا ؟

-هر کی باهامون حرف می زنه می گیم ما بابای بابامون مال طالقانه .خوب هست دیگه .نیست مگه ؟ اون موقع ها هوا و صفا و اینها همه چیز مبسوط بود .امتحانا که تموم می شد کوچ می کردن همه خونه ییلاقیه بابا بزرگ . بعد خونه کوچبک ،کاهگلی...
گوشه ی حیاطش پره هیزم بود .اون گوشه اجاق بود  که غذا با اون پخته می شد و فقط مادر بزرگ می تونست این کارو بکنه .هم سن و سال هم ،چهار تایی بودیم .من بینشون دختر بودم و همه مسئول پنداری ِ احمقانه ای داشتن به سهم خود .یک پسرعمه زایی داشتیم کوچکتر شیطان و شکمو.از درخت های آلبالو جدا نمی شد . با زردآلوها پیوند می خورد و آلو ها رو به گونه ی خاصی می ستایید.از کوه می افتاد .کتک می خورد و فردا سر پا به امور خود ادامه می داد .حالا جوان رشید و خوش قیافه و گلی شده که دل می برد . هنوز هم از من کوچکتر است . هر اتاق خانه ی کاهگلی یک پنجره داشت با حفاظ.
تخت اتاق آخر را دوست داشتم خیلی زیاد . عصر ها همه جلوی خانه می نشستند به آلبالو خوری و صدای آب گوش کردن و حرف و ... یک عکسی مربوط به همین صحنه موجود است که من یک ظرفی در دست با موهای پسرانه به دوربین نگاه می کنم .
بعد من به همه می گویم طالقان هنوز هم خر دارد . خر های با شرف .به شما هم می گویم . طرح زوج و فرد ندارد.ای خر های راه دور من به شما ایمان دارم در آستانه ی هر فصلی که فکرش را بکنید .



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر