۱۳۹۱ فروردین ۳۰, چهارشنبه

یاد باد

سرد بود بیرون.اومدیم روی عرشه . باد موهامونو می کوبید توی سرو صورتمون.جمعش کردیم بالای سرو کتی پوشیدیم. خانم الف دویگاری تعارفمون کرد . صدا به صدا نمی رسید . توی کشتی قلقله بود از آدمای مست و رقصان و آواز خوان ها .یه پیر مردی بود ایرونی که دم رفتنی پا شد آهنگه " دامن صورتی " رو خوند .اهله دلا نمی رفتن .جمع شده بودن و می خوندن باهاش و یارش هم می قصید . بعد یه خانواده ای بودن چهار تا بچه قد و نیم قد .فقط نگاه می کردن به ما . به همه . یا همه براشون عجیب بودن یا واسه همه عجیب بودن! میز از نوشیدنی خالی نشده سفارشه سری بعدی رو می دادیم . بعد رفتیم بالا عکس گرفتیم . بعد علی گفت شاید این آقای این خانواده می خواسته بچه ها رو تنبیه کنه آوردتشون اینجا . دم رفتنی سوار ماشین شدیم تا رسیدنی آهنگ خوندیم .پیاده شدنی دلمون نمی خواست جدا شیم .جدا شدیم اما . حالا می فمیم دنیا مث تنگ ماهی می مونه .آدما حافظشون مث ماهیا می مونه . همو می بینن اما نمی شناسن . ما شناختیم اما . ما شناختیم .سرمون حالا هم سلامته از همچون شبی . 


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر