سامانتا قطره سوم رو می شمره .دلشوره امان نشستن چند دقیقه رو بهش نمی ده .راه می ره توی حال .پیرهن سفید کوتاهش تا سررانهای سفید زنانه اش و موهای جمع سیاه روی سرش نور آفتاب را از لابلای پرده ها دنبال خودش می کشاند.دست به کمرش زده و اتاقها را متر می کند و روزها را به عقب می شمارد .به هفته ی پیش.به ماهها پیش . به سال پیش ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر