دو نظریه وجود دارد که وقتی مهر طلاق روی شناسنامه ات خشک می شود بدبخت می شوی یا خوشبخت . این نظریه به نظرم در مورد مهر عقد هم اتفاق می افتد.بستگی دارد به اینکه تن به که و چه داده ای ؟ در هر دو حالت !حالا به هر شرایطی که باشد دید ها و نظرها در حالت اول( طلاق را می گویم) روی سمت بدبختی و ترحم و تن دادن به که ! می چرخد در شهر و کشور من .
.
.
.
داشتم کار می کردم که صدایم زد که بریم بالا یک گپی بزنیم ،سیگاری بکشیم ... ما هم رفتیم . یک مانتوی صدری پوشیده بود . اسمش را بگذاریم خانم چی ؟ خانم ب اصلا" . خانم ب بسیار نحیف و ظریف و ریز بود. موهایش را در آن لحظه کاملا" یادم است .کوتاه بود و روی پیشونیش ریخته بود. یک روسری مشکی شیک هم سرش بود . نشست روی صندلی و من روی میز کار .سیگار را با دست راستش بیرون کشید و به لب گرفت و فندک ...
فهمیدم حرف دارد.گفت ما می خواهیم از هم جدا شویم و بعد یک پوک عمیق به سیگارش زد.حالا آرامتر پلک می زدم و یک زخم عمیق را در روحش حس می کردم . هیچی نگفتم تا او هر چه حرف دارد بزند . که آینده ای با هم نمی بینیم و من به او پیشنهاد دادم و او هم قبول کرد .نه اینکه راحت باشد نه ! این را منه بیننده می گویم . همان پک های عمیق کار خودشان را کرد و خانم ب اشک و دود را با هم از درون به دنیای بیرون پرت می کرد .
چند ماه به هم زمان دادند برای جمع و جور کردن زندگی .شاید هم اسمش را زندگی بگذاریم .آن هم زندگی ای که خیلی ها حسرتش را می خوردند . اینکه این زندگی چقدر عمر داشت و چقدر کوتاه به ماه و سال و ثانیه نیست به عمق رابطه شان و نوع مراقبتی که از هم می کردند تا اون یکی تاب بیاورد در این بحران ربط دارد .
چند ماهی طول کشید تا خودشان را برای این ترک عادت و دلبستگی از هم آماده کنند .این که با هم آینده ای نمی بینند هیچ دلیل سطحی و احمقانه ای نبود .یک واقعیت بود که ما سال ها با آن زندگی می کنیم و چشم برش می بندیم .این آینده دیدن می تواند با یک شغل باشد ،با یک خانه باشد، با یک آدم باشد با هرچیزی اصلن .مهم اینست که ببینیم و به خودت بگویی این راه راهه تو نیست .الباقی اش گردن خودت .ماندن ! رفتن! خو کردن! عوض شدن ! و یا هر امکان اتفاق دیگری .
.
.
.
خانم ب چند روز بعد از اتفاق جدایی شان به زندگی سلام کرد .نه اینکه روی پا بپرد بالا و پایین .نه! گفت من هستم تو هم هستی این هم وض فعلی است .بعد از خوب ِ روزگار بوی فرند سابقش پیدا شد و بی اینکه کاری به جای خالی کسی داشته باشد و هول پریدن در حفره ی خالی مغز او را داشته باشد کنار زندگی او خیلی قشنگ لونه کرد .مث یک دوست . بعد خانم ب موهایش بلند شد .مشکی شد . قرمز شد .بلوند شد . مشکی شد باز . زندگیش جون گرفت ...
اصن به این فکر کنیم چند تا صبح که بیدار می شیم میگیم سلام زندگی ؟ چند تا صبح خودمونو پرت می کنیم توی دل صبح ؟ چند تا صبح وقت داریم اصلن ؟
.
.
.
داشتم کار می کردم که صدایم زد که بریم بالا یک گپی بزنیم ،سیگاری بکشیم ... ما هم رفتیم . یک مانتوی صدری پوشیده بود . اسمش را بگذاریم خانم چی ؟ خانم ب اصلا" . خانم ب بسیار نحیف و ظریف و ریز بود. موهایش را در آن لحظه کاملا" یادم است .کوتاه بود و روی پیشونیش ریخته بود. یک روسری مشکی شیک هم سرش بود . نشست روی صندلی و من روی میز کار .سیگار را با دست راستش بیرون کشید و به لب گرفت و فندک ...
فهمیدم حرف دارد.گفت ما می خواهیم از هم جدا شویم و بعد یک پوک عمیق به سیگارش زد.حالا آرامتر پلک می زدم و یک زخم عمیق را در روحش حس می کردم . هیچی نگفتم تا او هر چه حرف دارد بزند . که آینده ای با هم نمی بینیم و من به او پیشنهاد دادم و او هم قبول کرد .نه اینکه راحت باشد نه ! این را منه بیننده می گویم . همان پک های عمیق کار خودشان را کرد و خانم ب اشک و دود را با هم از درون به دنیای بیرون پرت می کرد .
چند ماه به هم زمان دادند برای جمع و جور کردن زندگی .شاید هم اسمش را زندگی بگذاریم .آن هم زندگی ای که خیلی ها حسرتش را می خوردند . اینکه این زندگی چقدر عمر داشت و چقدر کوتاه به ماه و سال و ثانیه نیست به عمق رابطه شان و نوع مراقبتی که از هم می کردند تا اون یکی تاب بیاورد در این بحران ربط دارد .
چند ماهی طول کشید تا خودشان را برای این ترک عادت و دلبستگی از هم آماده کنند .این که با هم آینده ای نمی بینند هیچ دلیل سطحی و احمقانه ای نبود .یک واقعیت بود که ما سال ها با آن زندگی می کنیم و چشم برش می بندیم .این آینده دیدن می تواند با یک شغل باشد ،با یک خانه باشد، با یک آدم باشد با هرچیزی اصلن .مهم اینست که ببینیم و به خودت بگویی این راه راهه تو نیست .الباقی اش گردن خودت .ماندن ! رفتن! خو کردن! عوض شدن ! و یا هر امکان اتفاق دیگری .
.
.
.
خانم ب چند روز بعد از اتفاق جدایی شان به زندگی سلام کرد .نه اینکه روی پا بپرد بالا و پایین .نه! گفت من هستم تو هم هستی این هم وض فعلی است .بعد از خوب ِ روزگار بوی فرند سابقش پیدا شد و بی اینکه کاری به جای خالی کسی داشته باشد و هول پریدن در حفره ی خالی مغز او را داشته باشد کنار زندگی او خیلی قشنگ لونه کرد .مث یک دوست . بعد خانم ب موهایش بلند شد .مشکی شد . قرمز شد .بلوند شد . مشکی شد باز . زندگیش جون گرفت ...
اصن به این فکر کنیم چند تا صبح که بیدار می شیم میگیم سلام زندگی ؟ چند تا صبح خودمونو پرت می کنیم توی دل صبح ؟ چند تا صبح وقت داریم اصلن ؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر