آن وقتها آرزویم یک اتاق کار بود که کنجش را یک سه پایه ی چوبی نقاشی بگذارم برای ساعتهایی که دلم بوم و رنگ می خواهد . نه اینکه وقت برای رفتن به کلاس و اینها گذاشته باشم .فقط می خواستم رنگ بازی کنم . کسی هم کاری به کارم نداشته باشد .اصلن همین کسی کاری به کار آدم نداشته باشد شده معضل این روزهایم . آقا اشتباه است ؟ من را بزرگ کرده اند مثل یک صدف مهر و موم شده که هیچ به کسی نگم از درونم . از درونم که گاهی دلم برای بعضی چیزها غش و ضف می ره یا حتی وقتهایی هست که کسی رو دیگه دوست ندارم .این دیگه که می گم توی یک ده هزارم ثانیه اتفاق می افته که حس می کنم خوب فلانی را به دلیل ایکس دیگر دوست ندارم .این موضوع کاملن ناخودآگاهه.اما امان از اینکه تمرکز کنم خودآگاه این بلا را سر کسی بیارم . نمی شود که نمی شود!
خوب داشتم می گفتم که جریان چه جوریاست .یک موقعی سالها بود که کار می کردم و حساب بانکیم خودش را می کشت از دو تا صفر جلوی چهار هزار تومان بیشتر نمی شد که نمی شد ! بعد که بیشتر شد ترس ها همه بار و بندیل بستند نشستند لب جوی دل ما حالا نه کِی رخت بشور و بساب ! جنبه است دیگر خدا این را هم نداد به ما .چیزهای خوبی داد .چهارچوق قد بلندتر از نوه های خانواده ی پدری که همه با خط کش سر و تهشان هم می آد.یک پشتکار عجیبی که دهنمونو نشونه می گیره در حد وسط سیبل ! خلاصه ...
می خواستم یک کلام بگویم از آرزوی این اتاق کار الان یک میز توالت برایم مانده و سه تا بوم رنگ بی سه پایه و کتابهای پخش و پلا و حلقه ی ورزش شکم و .... آدم باید زمان و قرار لذت از آرزوهایش را هم در خواسته هایش بگنجاند .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر