تا می شینه روی پاهاش فکر کردن به تو شروع می شه .که از کجا شروع شدی ؟ نمی دونه ... بعضی آدما از هیچ جا شروع نمی شن .ینی نمی فهمی یادت می ره از کِی اومدن توی زندگیت از بس بعدش رنگ داشتن شاید.طول مسیرشون پر رنگتره .بعد هرچی به مغزت فشار می آری که یادت بیاد چه جوری بود اون موقع نمی شه . عینه سُرنگه آمپول می شکنه .توی خماری می مونی ...
تا می آد بهت فکر کنه چه جوری از مخمصه ات در بیاد یادش می افته مهربونیات بعد سعی می کنه سکانسه آخرو بنویسه اما این قُمری صداش میآد ... کوکو می کنه ...
پ ن : دیشب فیلمی می دیدم که مرد باید می رفت . زن ساده بود .دوسش داشت .مرد بیشتر .اما باید می رفت .بعد همه ی شیرینا هایی که زن پخته بودو ریخت توی سطل آشغال ... می خواستم بپرم وسط صحنه بگم آخه مگه اینجوری تموم می شه ؟ به زنه بگم تو نگو که باورت می شه ! این فیلمه ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر