ساعت از نه گذشته که می زنم بیرون . رانندگی در شب حال دیگری دارد اگر ترافیک نباشد . همان حال را دارم اما نه خیلی زیاد . آویزونهای زندگی را حمل می کنم .خیابانها را دور می زنم .گاهی صدای لاستیک های ماشین را می شنوم . بعد آدم هایی که در زندگی خودشان را به من نزدیک می بینند می آیند جلو چشمم بعد خیلی زوار در رفته از همان راهی که آمده اند بر می گردند . فکر کرده اند که چی ؟ اصلن کسی فکر نمی کند این روزها همین که سر و ته حساب بانکی شان را با قسط و قرض و خرید ماهیانه پر کنند بسه. می رسم ماشین را جا می کنم در پارکینگ.روبروی تلویزیون می شینم .پر تردد ترین مبل خانه است . سوال ها را با سر و کله جواب می دهم . خستگی از کتابها و کار روزانه را بهانه می کنم . آدمها گاهی پیش خودشان می شکنند .مثلن وقتهایی که کمتر از ده دقیقه از توبه ی خود ارضایی شان می گذرد و دارند رخوت بعد از ارگاسم را می گذرانند . یاد کوروش می افتم . یک سال گذشته ؟ دقیقا" . ساعت از یازده شب گذشته بود . آن روز راجع به دِ لیما حرف می زدیم . گفته بودم گیر کرده ام .شب برایم اس ام اس زده بود که به سلامت از این دلیما بگذری . گذشته ام آیا ؟ دلیما در دلیماست . شب هنوز شب نشده شروع شده بود .صبح چرا نمی شود ؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر