۱۳۹۱ تیر ۳, شنبه

پشتت را بخارون

دیدم ماشینش نیست گازش را گرفتم و توی حیاط خونه پیاده شدم . اوراق بی بهایم را که دست خطم سر کلاسهای دانشگاه است و خودم به طرز عجیبی فقط ازش سر در می آورم را هم بردم بالا . خانه خلوت و در سکوت مطلق. صدای آبی در جریان زندگی ماهی ها که هی پسش می زدند و زندگیشان را به جلو هل می دادند بادقت بسیار من شنیده می شد .لباسهایم را در آوردم و دراز کشیدم روی تخت . قبلش رفتم زیر دوش حمام و پاهایم را با آب خنک شستم .بعد به طرز خوب" جهان را چه به من "خودم را لمیدم روی تشک تخت . هم جا به اندازه ی کافی برای من داشت هم کاری به کار من نداشت . تشک موجود نجیبی است . بعد چند دقیقه ی طولانی ای زل زدم به روبرو .دست کشیدم روی پوستم .هنوز تیره ی آفتاب است . هنوز سوخته است . پوست سوخته مُد است . دل سوخته چی ؟
 بعد خودم را بردم لب پرتگاه دنیا .انگار کن با چشم بسته مدیتیشن کردم .خود داغانم را پرت کردم پایین . بعد کتاب قطور امتحان بعدی را گذاشتم کنارم و شروع کردم به خواندن . یک جور با شعوری ! ملحفه ی تخت را ریختم که ماشین بشوره .حتی پتوی مسافرتی رو ! وقتی دست به شستشوی ملحفه ها می زنم یعنی زده ام به فنگ شویی درونم .از همه ی خودم فقط همین را خیلی واضح دست گیرم شده .به خداوندیِ خدا . 
ظرف ها تظاهراتی کرده بودند آنها را هم ترتیبشان را دادم .کانتر آشپزخانه را هم تمیز کردم و یک کرانچی چی ِ پنیرداری آماده کردم تا بعد از دوش به صورت " من را چه به جهان " ای بخورم . حتی پلو و سبزیجات هم پختم .نورهای هالوژن هم در این سلف تراپی به  یاریمان شتافتند . فریاد رسی کردم خلاصه !

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر