حدود ده شب است . هنوز توی اتاقم و هد سته بزرگم را از روی موهای بالای سر جمع شده ام روی گوشهایم گذاشته ام . نه برای اینکه چیزی گوش کنم، نه ! برای اینکه بقیه خیال کنند دارم چیزی می شنوم و حرف نزنند . حقیقتش اینست که دوست ندارم چیزی بشنوم و سخت دارم با این میل به فاصله با اقوام نزدیکم مبارزه می کنم اما روح زود تر از آنچه که فکرش را کنی در می رود .
دیوانه ها در خانه ی ما زندگی مسالمت آمیز خاصی دارند .توضیح اش تا اینجا بس است بقیه باشد برای یک روز دیگر. همین که پای زندگی شخصی خودم که حالا کتابی ، وبلاگی یا پفکی حتی باشد ،ولو شوم نگاهها به طرز نا باورانه ای پاره ات می کنند . من اما هنوز دارم ادامه می دهم . اینجا هستم چون هستم .هیچ دلیل دیگری ندارد . وقت رسیدنم یک مقدار باقالی پلو و تن ماهی را با هم مخلوط کردم و خوردم . موقع خوردنش هم به این باور رسیدم که باقالی پلو هرجا ،با هر چیز، در هر حال ... عالی است . اصلن بگو باقالی پلو با تخم مرغ حتی ! یک غذای "هر" ی است در واقع .
بی اینکه خوابم بیاد با خودم کلنجار می روم که بخوابم .این ساعت دوازده عددی ِ احمق همینگونه دارد پیش می رود. کند ؟ تند ؟ نمی دانم . بعد می رسیم به سکانس رعد و برق. صدای چهچه بارون ( صدای چَه چَه؟ ) ! خوابم نمی برد.کلافه ام . موبایلم هم شارژندارد . پنجره را باز می کنم . کمی بعد که مهیب صدای رعد و برق برم می دارد می بندم . ساعت را کوک نکردم .بگذار صبح شود حالا ساعت می خوای چه کار ؟ صبح می شود .آب سرد می پاشم به صورتم . یک بار . دو بار. چند بار. بعد رفتم لباس پوشیدم و روندم سمت وُرک . این بیمارستان امام بوی مُرده می دهد . انگار کن فاحشه های شهر را که از زور درد می میرند را می برند آنجا تا به مرگ خود ادامه دهند . رسیده ام سر کار حالا. پنجره باز است . هوا ابر دارد . آخ ابر . آخ سوهان . آخ چای .