۱۳۹۱ شهریور ۳, جمعه

داستان ما و پا

می نشینم جلوی منفذ های ورودی آب گرم .فشار آب می خورد بینا بین دنده ها .حس خوبی است .دو تا دریچه ی ووردی در نزدیکی کف زمین هستند که پاهایم را می گذارم مقابلشان . دکتر بریونی بسیار طبیب هستند و معایناتشان می زند وسط سیبل . دردهای طولانی مدت ما را ترک ورزش سالیان زندگیمان می داند و توصیه اکید می کند برگرد به ورزشت .حالا که رفته ای سراغ وزنه و بپر بپر و دیوانه بازی تا آخر برو .ماهیچه ها عادت کرده اند . خوب حالا با تاخیر دو سه هفته ای آمده ام شنا .
 شنا ، ورزش من نیست اما خوب برای شروع کار بد نیست .آخ از حس رهایی از پله ی اول استخر . آخ از اکالیپتوس. آخ از سبکی روی آب.زود خسته می شوم .خیلی زود .بدنم نمی کشد بیشتر از چند دور . حوله می گیرم و می روم تا چای و خرما بگیرم . روی صندلی های چوبی نشسته باشی و چای لیوانی و خرما و کارکرد لیموی تازه و انتظار ماساژ . 
خانم ماساژور حوله ی آبی تنم را می گیرد . اتاق شاید سه متر است .شاید ! نور کم زرد دارد .صدای آرومی که سکوتت اطمینان می دهد که بلی اینجا اتاق ماساژ است و موزیک ناب و بی خیالی دنیا . حوله می اندازد و روغن و فشار دستهایش . مغز "پا" ندارد . اما می دود . چه دویی هم .حتی سریع می رود شغل ماساژوری  پیشه می کند . می رود و آروم نمی گیرد بین حوله های قرمز .دستهایش که می رود روی ساق پا و کف پا بر می گردم اینجا .بر می گردم به درد کف پاهایم . به حمل و صبوری پاهایم .هی حرف می زنم . مرسی پا . مرسی که نزدی پس ِ ما ! چرا درد می کنی پا ؟ کجا رفتم که دلت نبود بیایی ؟ کجا گوش ندادم که خسته ای ؟ کجا بهانه ات را نشنیدم ؟ کدام روز یادم رفت که تو چقدر خوبی ؟  کجا دلت خواست بزنی به جاده که دل یاریت نکرد ؟ کِی دلت خواست بپری روی چمن ها و نشد ؟ من چه کار کنم برات ؟