این را بگویم شاید سرم خالی شد . ته ذهنم یواشکی چند روزه بهش فکر می کنم . نزدیک های عید یک سالی رفته بودم قرتی بازی پیش آرایشگرم . شلوغ بود . یک خانمی با موهای بلند که یک تاپ بندی مشکی پوشیده بود هم داشت موهایش را بلوند میکرد . بوی مواد دکولوره برایتان آشناست ؟ همان بو دقیقا پر بود توی فضا . هـ بگذاریم اسمش را ؟ پسر جوان صاحب ملک آرام و بی سر و صدا و شادمان گونه ای زندگی میکرد . سالها بود همسایه بودیم . هـ با خواهرش کمی خیلی بیشتر از حد معمولی دوست بودند . می چرخیدند و صدای خوشی شان می آمد ...
یک سال بعد از آن سال نزدیک عید بود . بوی دکولوره ؟ دقیقا همان بو ! خواهرش داشت تلفنی برنامه ی چهارشنبه سوری و تفرج می گذاشت و شاد بودند ...
خوب .اینجای داستان سخت است .یک روز زنگ زدم خانه . دیدم از پشت تلفن صدای غم می دهند چرا ؟ گفتند هـ ! گفتم خوب . دیگر نیازی نبود چیزی بگویند و چیزی بگویم . تلفن را قطع کردم .داشتم روی سرامیک های خانه پا لخت گُر می گرفتم .بی اختیار خیس شد صورتم .
چند روز پیش رفتم پیش آرایشگر . خوب همه می دانند الان این را ! دیدم سنگین است . شروع کرد ...
هـ رفتنش هنوز از قلب ما نرفته .یک روز دیدم غذایش کم شده .دو سه روز گذشت . تابستان بود . گرم .هـ گفت مال گرماست .رفتیم دکتر .آزمایش و الف زنگ زد جواب آزمایش را زود ببر دکتر .گفتم خوب . بعد با خودم گفتم چرا زود ؟ زنگ زدم که الف چرا زود ؟بعد اصرار که بگو چیزی هست ؟ گفت بالاخره .حتی روایتش هم خوب نیست .هـ رفت بیمارستان و خودش آخر از همه چند ماه بعد فهمید سرطان دارد اما گفت اسمش ترسناکه.خوب می شم . دکتر ها مرگش را از امروز به فردا وعده می دادند . روزهای آخر صدا نداشت . چند دقیقه قبل از مرگش به این فکر کرده دلش چقدر همبرگر می خواسته و اینکه با ویلچر دور خانه بگرده . بعد حمامش کردند چند نفس عمیق کشیده و تا همیشه خوابیده ...
بوی دکولوره ؟ همان بو ...همان سوزش چشم !