۱۳۹۱ مرداد ۳۱, سه‌شنبه

جیرجیرک ها را صدایشان را بهم بافته اند اینجا مو لای درزشان نمی رود.چند خانواده چیده اند بساط را خیلی کم و مختصر تا ناهار بخورند .دخترکی به نام رعناو خواهرش که خیلی هم روستایی هستند تختi سنگی را با همه ی بر آمدگی اش کرده اند سرسره و می روند بالا ومی پرند پایین و ... گیس های رعنا وقتی باز می شود گلابتونی هستند برای خودشان.حوضهای ماهی که پر از جلبک و مار و قورباغه اند شدند چند ساعتی افق دید من.
دراز کشیده ام روی چمنها و سایه .بی هیچ نگرانی لباس اتو نشده ی فردا.اما یک چیزی است که بی قرارم می کند.یک چیزی که همان کلید خانه ی ته کیفم است.هوم سوییت هوم! جعبه گوجه های قرمز و نزدیکی پاییز خیلی بی خود اندیشی دورم می کند از ماشین .دست می کنم یک گوجه خوش حال و احوال بر می دارم می برم نزدیکی بینی.اووووم.مرد کرد یک گوجه دیگر می دهد تا جبران این همه دلتنگی راه دور را کند .دلتنگی و نوستالژی حیاط با صفای خانه ی قدیمی. باید بلند شوم برم سراغ دنده کبابی.اینجا منطقه ی کرد نشین کشور من ایران است.