یک سایت پیدا کردم که آدرس متوفی را می دهد .(سلام آیدا ) اول فکر کردم می گوید شخص مذکور الان فلان جاست و تو می توانی بروی سراغش . بعد ملتفت تر شدم که می گوید مورد فوق در قطعه ی فلان - ردیف فیلان است .
بعد رفتم سراغش .اسم و فامیلش را زدم و برای پیدا کردنش هم تاریخ را از آنچه دیفالت قضیه بود محدودتر کردم تا به کار سیستم کمکی کرده باشم .بعد جستجو شروع شد و چند لحظه بعد "چیزی یافت نشد" !
می دانید این یافت نشد چه حجم از آدرنالین را جابه جا می کند ؟ یعنی نبود . یعنی از زیر خاکیها نبود . یعنی اگر می شد این سیستم کشکی را باور کرد چه می شد ! یعنی داشت تراپی می کرد .سیستم فهمید حال جستجوگر مثل تیغ است گفت دلخوشش کنیم . از آن دسته دروغهایی که آدم به خودش می گوید تا حالش خوب شود .از آن دسته دروغ هایی که سیرت نمی کند از دنیا . از آن دسته دروغ هایی که انگشت سبابه می ندازد ته حلقت تا لجن های دنیا را بالا بیاری تا باز جا با زشود برای چند نفس زهرآلود دیگر . برای چند شبانه روز دیگر ...
رفتم سراغ سوشی انا تا برویم بازار بزرگ . من چند قدم جلوتر از او می رفتم _من آدم معذبی هستم .چند قدم جلوتر می روم همیشه _ بردمش حجره ی شماره شش کارش را راه انداخت . برای خودش خرید کرد .طبعن خوشحال شد .بعد بین تیمچه ها می چرخیدم و می چرخید . خسته شدیم سر ظهر .بردمش رستوران .غذایش را سفارش داد و با لذت می خورد . یواشکی نگاهش می کردم . لذتش حتی اگر چند دقیقه است بازهم لذت است .بعد یک پرس هم از آن یکی گرفتم برای اهل بیت .بعد بردمش خانه. خسته بودم . خزیدم توی اتاق زندگی . بین ملحفه های سفید .خواب آخرین روزهای تابستان ...
چشمهایم را باز کردم . صبح شده . ساعت را نمی دانم . موبایلم هم خاموش شده . موزیک را با صدای متوسط روبه بلندی به فضای آجرها اضافه می کنم و شروع می کنم به ورزش .بعد صبحانه دلمه و چای برای خودم آماده می کنم . کوچ میکنم به کاناپه . شانه به سر می سازم ._از دلخوشی های کوچک _ شانه به سرها را مرتفع می کنم .بعد خسته می شوم .زیر پوست من راه ابریشمی از مورچه هایی که دارند می روند در جریان است .
پی نوشت : سنگهای بزرگ در پیچ های آخر جاده هم ترسناکند هم عجیب. نگهت می دارند آنجا که نباید . بین تردیدی از سقوط و یک چیز دیگر .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر