قلب سفیدی، در سینه آن
از
من پرسید " این درد تمام می شود یک روز؟ واقعا؟ کی ؟ " . قبلش گفته بود "
من تاب نمی آورم این زخمی که دارد قلبم را می جود" گفته بود "من چقدر باید
این هجرانی را بکشم اینجور که مرا می کُشد آرام آرام" ... توی
چشمهایش یک بودن ِ دردناکی بود که من عاجز بودم از خیره ماندن بهشان. آن
چشمها. حیف آن چشمها و آن همه رنج که آنجا ریشه کرده بود و آب میخورد به
سادگی. و یادم هست که سرم پایین بود وقتی داشتم می گفتم : ماندن این درد و
دردناکی اش تمام می شود یک روز. به همین شکل ، همینجور که داری با زمستان
این روزها سر می کنی و می بینی که جانت می رود، هیچ طور خاصی نمی شود آن
بیرون اما یک ساعتی می رسد که دیگر بغض کهنه نداری. بغض تازه نداری. می
بینی که نکشته تو را و می بینی که به این کشته نشدن و به این ماندن واقف و
دانایی. دانای دردت شده ای و می دانی که از سر گذشت. شادی که ندارد تهش،
اما آسودگی چرا. بعد یک جایی هست ، تو بگو یک حفره ای، یک کاوی، یک شکافی؛
که گاهی، وقتی داری یک چیزی می خوانی یا یک عکسی می بینی یا یک موسیقی دارد
خودش را به گوش تو می رساند؛ آن حفره ؛ آن "جا" ی به جا مانده، خودش را به
تو می نمایاند.اینجور وقتها، تو یاد خودت ، فقط یاد خود خودت می افتی و
حتی کمی گریه می کنی... و شاید هم کمی بیشتر... اما بعد دوباره هر کاری که
داشتی می کردی را از سر می گیری. فرض کن گوش کردن به همان موسیقی را یا
ورق زدن کتابت را . تو بگو همان باقی زندگی را از سر می گیری. توی یک چرخه
نو، از سر می گیری. از سر گرفتن حوصله میخواهد. حوصله کنی اگر؛ چه بسا که
باز هم خودت را ببینی که با جسارت تمام، داری خون زندگی را ذره ذره می مکی.
گاهی به همان بی خیالی آن وقتهایی که پاهایت به زحمت از روی نیمکت به زمین
می رسید و همراه بقیه های بی خیال، میخواندی " صد دانه یاقوت ؛ دسته به
دسته " ... و حواس هیچکدامتان هم به پیدا بودن دانه های دل هیچ غریبه ای
نبود
یک بار لینک این دوست عزیز(25نوامبر) را گذاشته ام .لذتش را با شما تقسیم می کنم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر