درس من شد این همه سال. البته این نبوده که خاکمال حوادث نشده باشم. گاهی
پای دل وسط می آید و تو دیگر حالی ات نیست که داری به خودت گند می زنی. ولی
اینقدر بود که وقتی حالی ام شد که دارم به خودم گند می زنم ، ناگهان بیرون
کشیدم از آن ورطه رخت خویش. آن که حسابش جدا. اما با بقیه زندگی، کلا به
شکل التماس و خواهش و افتاده حالی و خاکساری پیش نرفتم. اگر بایکوت داشت
اتفاق می افتاد، من دور زدم. زودتر پیش دستی را بردم گذاشتم پیش رویش. تن
به بازی ندادم . اجازه رشد ندادم به آن میل مریضی که کاملا ریشه انسانی هم
دارد متاسفانه. ما شمالی ها می گوییم " دشمنشاد" . نمی دانم جای دیگر هم
اسمش همین است یا نه. حتی اگر اتفاقاتی سبب شد که دشمنشاد بشوم ، به تماشای
آن شادی ننشستم . چون این میل بیمار که کسی بخواهد رنج دیگری را به تماشا
بنشیند هم خودش یک جور احتیاج است و شما با صدور این اجازه، اجابتش می
کنید. من اجابتش نکرده ام. {+}
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر