کارهایی که می شه کرد اینه که لیست نوتیفیکیشن های روی نوار موبایلت را هعی مدام کلیِر کنی بی اینکه خیلی بخواهی بدانی کی چی گفته .
روغن حبه انگور گوش میکنم .
کمی از گذشته ی یک دوست می خوانم و سعی می کنم از ماجراهای اطراف یک ربطی برای خودم پیدا کنم . زیاد مهربان نباشم .این خیلی سخت است. تا به حال نا مهربانی را تمرین کرده اید ؟ سخت است اگر نمی دانستید بدانید !خیلی خوب ، می دانستید من وقتی دوازده سالم بود طی یک دویدن زنگ ورزش در حیاط مدرسه گره خوردم به ورزش .بعد روزهایم شد صبحها خرما تخم مرغ خوردن و باشگاه و تمرین و یک ساعت هم مدرسه ! بعد تیم استان و بعد ...
گره خوردن می دانید چیست ؟ یه بوی توت فرنگی خوب دارد آخر .دیگر نشد ما یادمان برود تن و بدنمان تا وقتی که دانه ی انار رفت و من چماله شدم . چماله یک سیزن بالاتر از مچاله است . بعد وزنم به صورت غیر عضلانی چند کیلویی اضافه شد .حالا اینروزها خودش دارد کم می شود . صدای محمد نوری را گوش داده اید ؟ بردمت تا بی نشان های عشق ؟ بروید گوش کنید خوب !
روغن حبه انگور گوش میکنم .
کمی از گذشته ی یک دوست می خوانم و سعی می کنم از ماجراهای اطراف یک ربطی برای خودم پیدا کنم . زیاد مهربان نباشم .این خیلی سخت است. تا به حال نا مهربانی را تمرین کرده اید ؟ سخت است اگر نمی دانستید بدانید !خیلی خوب ، می دانستید من وقتی دوازده سالم بود طی یک دویدن زنگ ورزش در حیاط مدرسه گره خوردم به ورزش .بعد روزهایم شد صبحها خرما تخم مرغ خوردن و باشگاه و تمرین و یک ساعت هم مدرسه ! بعد تیم استان و بعد ...
گره خوردن می دانید چیست ؟ یه بوی توت فرنگی خوب دارد آخر .دیگر نشد ما یادمان برود تن و بدنمان تا وقتی که دانه ی انار رفت و من چماله شدم . چماله یک سیزن بالاتر از مچاله است . بعد وزنم به صورت غیر عضلانی چند کیلویی اضافه شد .حالا اینروزها خودش دارد کم می شود . صدای محمد نوری را گوش داده اید ؟ بردمت تا بی نشان های عشق ؟ بروید گوش کنید خوب !
به حالتی ام که یک جان را سپرده اند دست من . چیزی بالاتر از لاله و لادن . یک بچه ی هشت ساله را . که جانش از دو نفر شکل گرفته . حالا باید این جانها را جدا کنم بی اینکه هیچ کدام بمیرند . می فهمید ؟ چاقو را داده اند دستم و دستهایم هنوز می لرزد . هنوز بچه بیهوش است . هنوز من از خون می ترسم . هنوز خداروشکر می کنم پزشکی نخواندم .هنوز عرق پیشانی ام را خشک می کنند . من تنها کسی هستم که باید جان دوباره به هر دو ببخشم . اما خودم چقدر تحلیل می روم . به نظرم بعضی کارها و احساسها را نباید رد سرنوشت بعضی ها بنویسند . مثلا درد این جدا کردن را . انگار کن توی قورمه سبزی نخود بریزی . نمی شود . بعضی چیزها ، آدمها را نباید توی بعضی شرایط قرارداد .حالا که داده اند . حالا چکار کنم ؟این واژه ها را روزی چند تسبیح می گویم . بعد صبح ها می گویم بالاخره صبح شد ! کدامیک از شماها ، چند روز از زیستنتان طعم گس ِ این بالاخره را تجربه کرده اید ؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر