۱۳۹۱ مهر ۲۲, شنبه

بالاخره

کارهایی که می شه کرد اینه که لیست نوتیفیکیشن های روی نوار موبایلت را هعی مدام کلیِر کنی بی اینکه خیلی بخواهی بدانی کی چی گفته .
 روغن حبه انگور گوش میکنم .
 کمی از گذشته ی یک دوست می خوانم و سعی می کنم از ماجراهای اطراف یک ربطی برای خودم پیدا کنم . زیاد مهربان نباشم .این خیلی سخت است. تا به حال نا مهربانی را تمرین کرده اید ؟ سخت است اگر نمی دانستید بدانید !خیلی خوب ، می دانستید من وقتی دوازده سالم بود طی یک دویدن زنگ ورزش در حیاط مدرسه گره خوردم به ورزش .بعد روزهایم شد صبحها خرما تخم مرغ خوردن و باشگاه و تمرین و یک ساعت هم مدرسه ! بعد تیم استان و بعد ...
گره خوردن می دانید چیست ؟ یه بوی توت فرنگی خوب دارد آخر .دیگر نشد ما یادمان برود تن و بدنمان تا وقتی که دانه ی انار رفت و من چماله شدم . چماله یک سیزن بالاتر از مچاله است . بعد وزنم به صورت غیر عضلانی چند کیلویی اضافه شد .حالا اینروزها خودش دارد کم می شود . صدای محمد نوری را گوش داده اید ؟ بردمت تا بی نشان های عشق ؟ بروید گوش کنید خوب ! 
به حالتی ام که یک جان را سپرده اند دست من . چیزی بالاتر از لاله و لادن . یک بچه ی هشت ساله را . که جانش از دو نفر شکل گرفته . حالا باید این جانها را جدا کنم بی اینکه هیچ کدام بمیرند . می فهمید ؟ چاقو را داده اند دستم و دستهایم هنوز می لرزد . هنوز بچه بیهوش است . هنوز من از خون می ترسم . هنوز خداروشکر می کنم پزشکی نخواندم  .هنوز عرق پیشانی ام را خشک می کنند . من تنها کسی هستم که باید جان دوباره به هر دو ببخشم . اما خودم چقدر تحلیل می روم . به نظرم بعضی کارها و احساسها را نباید رد سرنوشت بعضی ها بنویسند . مثلا درد این جدا کردن را . انگار کن توی قورمه سبزی نخود بریزی . نمی شود . بعضی چیزها ، آدمها را نباید توی بعضی شرایط قرارداد .حالا که داده اند . حالا چکار کنم ؟این واژه ها را روزی چند تسبیح می گویم . بعد صبح ها می گویم بالاخره صبح شد ! کدامیک از شماها ، چند روز از زیستنتان طعم گس ِ این بالاخره را تجربه کرده اید ؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر