۱۳۹۱ آبان ۳, چهارشنبه

مانده چون سایه ها در هم و نا آشنا یاد تو با من


همین صدا 
همین متن 
همین موسیقی 
پخش شود 
و من روی مبل تک نفره ی گوشه ی سالن نشسته باشم و چشمهایم را بسته باشم و پتو مسافرتی چارخانه ی خودم را پیچیده باشم از کتف تا امتداد پا.
با همان چشمهای بسته ... با همان زمان ... هنوز پاییز تمام نشده باشه ... هنوز به این فکر می کنم که از کِی؟ ...اگر تو بودی هنوز خیال می کردی من توی اتاق خواب خوابیده ام ؟ هنوز به این فکر می کنی تنهایی این خانه من را دیوانه می کند یا من خانه را ؟.... دم دمهای صبح بیدار می شوم و می خزم توی تخت .فردای آن روز حتمن تعطیل خواهد بود ...آخر های پاییز را می گویم .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر