۱۳۹۱ آبان ۱۴, یکشنبه

اگه دل نبود ، حالیت می کردم کوه ها رو چه جوری جابه جا می کنند

یک گرمکن ورزشی تنم می کنم و شال را خیلی نا میزون طوری سرم می ندازم . از پنجره نگاه می کنم . ماشینش پایین است .راه می افتم و سلام میکنم می شینم توی ماشین . دست نمی دهیم . امانتی می دهم و امانتی می گیرم . باقی چیزها را موکول می کند به بعدا".همین بعدن هایی که دِق آدم را در می آورند . 
حرف می زند از تحلیل هایی که در سرش می گذرد که چه شد به اینجا رسید و اینها . بحث نمی کنم . بحث کنیم که چی ؟ چیزی که تمام شده مگر عوض می شود ؟ اما می توانم مثل شنونده ی احمقی گوش کنم که . داشت می گفت آرزوها و پُز هایش اسباب دوری ما را فراهم کردند  .من دست گذاشته ام زیر چانه ام و تکیه به شیشه داده نگاهش می کنم . یک کمی از جمع کردن وسیله ها می گوید پس یک چرخی بین بسته ها زده. انگار کن کسی دارد بساط سفر تکه ای از جانش را می چیند همه چیز را چیده بودم . بی اینکه حتی یک ناسزای ریزی بینشان داده باشم . چه بسا یواشکی بعضی هاشونو بو کرده بودم و حتی بوسیده بودم . نمی دونم چرا ؟ نمیدونم چرا یک انسان می تواند خـــر ِ درون ِ قوی ای داشته باشد .نمی دانم ! 
بعد از رفتنش و اینکه اگر تو هم می آمدی چنان می شد و چنین می گوید... خُب ! پس او چشم دیدن زخم سینه ی ما را ندارد اصلن .نمی بیند .چه خوب .خوش به حال خـــر ِ درونش واقعن! 
بعد سفارش می کنم گم نکند امانتی اش را و هعی بلند تکرار میکنم آخر به من چه گم کند یا نکند و پیاده می شوم و زنگ خانه را می زنم تا در را باز کنند .او ایستاده تا مثل همیشه من بروم بعد او برود . فعل ِ رفتن، خیلی فعل است .می دانید مثلن می نویسند او رفت .یعنی من را کُشت و رفت . او رفت یعنی تنها شدم . او رف.... "ت" آخر گاهی ندارد حتی . 
می روم بالا با همان گرمکن می چپم توی تخت . حالم خوش نیست . می پرم توی دستشویی .صدای بابا می آد که پشت در سعی می کند به تهوع من کمک کند . بعد صورتم را آب یخ می زنم و با همان گرمکن پناه می برم به تخت به پتو . چه موجودات نازنینی هستند .بیست و چهار ساعت منگ و ملول و پناهنده وار می گذرد .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر