یک . خوراک زبان و اینها بر می داریم و حرف می زنیم از برق چشم آدم ها ی خوشحال .بعد آب پرتقال می خورم و غذا تمام می شود .از پله های رستوران میرویم بالا. قبل از اینکه درب اتوماتیک باز شود ، هوای پاییزی و سینه ی پر مه تاریک ابر دار تهران را می بینم و احساس می کنم چقدر از هوای بیرون می ترسم .بعد در باز می شود .دستهایم را فرو می کنم توی جیب . خیلی گرم نمی شود اما تنها کاری است که از دستم برای دستهایم بر می آید .سر خط کشی های عابر فتحی - شقاقی می ایستم . چراغ عابر قرمز است . ساختمانهای بلند اطراف را می بینم و بلند می گویم چرا احساس میکنم برای آخرین بار است این صحنه را می بینم ؟ بعد چراغ سبز می شود و من هم از میان عابر های دیگر رد می شوم ...
دو. دراز می کشم لب تاپ را روشن می کنم . ساعت غروب پاییزه.دارم یک نگاه سرسری به مطالب آنلاین امتحانه فردا می اندازم. شلوار جین زیادی بود برایم درش آوردم و زیر پتو جمع شدم . چایی دارد یخ می کند کم کم .شانه هایم را می کنم زیر پتو .بعد یک آهنگی زمینه ی روغن حبه ی انگور دارد پخش می شود که وادارم می کند به یک روی صورتم بخوابم و به آن لحظه که از زن جوان پرسیدم نمی دانی این موسیقی برای کجاست ، بیندیشم ...
سه. روی زمین روی کمرم خوابیده ام . بعد می پرسم دلت دیگر برایش تنگ نمی شود ؟ بعد چند ثانیه می گوید نه ! بعد دست می برم به یقه ی لباسم و اشاره می کنم که یک حرفهایی دارم که نمی تونم بزنمشون . هعی اشاره می کنم به سینه ام .پس معلوم است آنجاست جای حرفهایم . بعد کم کم ، یواش یواش از گوشه ی چشمم خیسی سُر می خورد. این اتفاق خیلی کم می افتد .بعد یک کم واضح تر ...
چهار .بار چندمیست که زنگ زده و گفته اند من نیستم و نی توانم صحبت کنم و این دفعه به دلیل فقدان عذر و بهانه تلفن را می گیرم و عین یبوست محض می گویم مرسی ! شاید ! آره ! نمی دونم ! کم کم ! و صدایش از اوج سینوسی به قعر موجش نزول می کند .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر