۱۳۹۱ آذر ۱۰, جمعه

قدم اول زندگی ات را چه کسی جز تو برمی دارد ؟

ساعت هشت صبح چشمهایم را باز کردم . فکر کردم بس است تحمل زندگی میان خاک و خُل .چایی مختصری با عسل برای خودم ریختم و چند تا کار ارجح را لیست کردم .کار از قلب خانه آشپزخانه شروع می شود . کشوهای مرموز آشپزخانه را ریختم بیرون و مرتب کردم . سعی عجیبی در عدم واکنش به بُعد چهارم ( خاطره ها ) داشتم . بعد برای شب ترتیب سینمای خانگی دادم .رسیدم به اتاق خواب . این تنها جایی ست که می خواهم یک شکل دیگر باشد . خوب به عضله های پشت رانم دست کشیدم و نوید درد عجیبی را بهشان دادم . و پیچ گوشتی به دست شروع کردم به باز کردن تخت و جابه جایی... تمام که شد با عطر دل انگیز اسپری پاک کننده زمین را تمیز کردم . سرامیک ها بوی تمیزی می دادند .رو تختی را کشیدم و پهن شدم روی تخت .همان سمت مخصوص خودم .زندگی عجیبی است وقتی سر همان سمت همیشگی تخت که می خواهی مال خودت باشد اصرار نمی کنی ! بعد با تیغ موکت بُری پیشروی افکار را در ذهنم خارت خارت بریدم . بساط پاستا برای خودم آماده کردم . پاستا از بس سریع است غذای آدم های تنهاست به کرات! 
...شب شده با مخلوطی از آبمیوه و بساط صبحانه بر می گردم خانه . تا لباس عوض کنم و بوی برنج دودی را سرو سامان دهم اولین مهمان های زندگی رسیده اند . ماهی ها را در طبخ عجیب خودم با ادویه های مخصوص آشنا می کنم و نور خانه را کم و می شینم پای سینمایی که همینجاست در نزدیکی ! گشتی دنبال دوست واسه آخر دنیا ؟ زمان یک جور ملویی بین ثانیه های آخر دنیا قلت می زد . دلم خواست همین الان آخر دنیا باشد و کسی باید باشد برای آخرتر ها که دست بکشد روی ابروهایت و حواست را از ترس ِ آخر بودن پرت کند و بگوید تو عشق آخر من هستی . یک کلام صادقانه ای است این حرف آن وقت ! پیشنهاد می کنم یک آخر هفته ای بنشینید ببینید حالتان را بسازید .علفی ست برای خودش ... 
بعد ماهی ها را نوش جان می کنیم . دیر می روم توی تخت . تخت همان جای لعنتی ست ...( خارت خارت ) 
چند تا تیک دیگر کنار کارهای روزمره ام می زنم . صبح جمعه ست بی شما . خانه هر لحظه به صورت گزارش کُشتی رو به تمیزی میل می کند .بین روز رو تختی را می پیچم دور خودم و می خوابم .آفتاب پاییزی رویم پهن شده ...
بیدار می شوم و عضله های پایم انگشت شست عجیبی نثارم می کند و می رونم تا خانه ی مادری . خانه ی مادری بوی خورشت کرفس ظهر جمعه میدهد . غروب تر که می شود صدا می کنم مادرم را و خیلی ناباورانه می گویم بیا بغلت کنم .او هم می آید.هیچی هم نمی گوید .شیشه ی اتاق خواب شب ها کار ِ همان " حُسن آیینه " را می کند . ( سلام اولد فشن جان ) .آماده می شوم .شب می زنم بیرون .با همان پوزیشن سرهایم را گرفته ام بالا .کمی پس از جنگ است !

۱ نظر:

  1. اوف! چه خوب بود. بیشترشو به روش موزد علاقۀ من گذروندی.

    پاسخحذف