۱۳۹۱ آبان ۱۴, یکشنبه

دستت به شاخه ی آرزویت رسیده است ؟

پشت به در ، روبه پنجره ، روی تخت ، با موهای باز، به حالت خمیده ای زیر پتو خوابیده بودم . مرد کوچیک اومد توی اتاق .سراغ من رو گرفت .من رو ندید روی تخت .دوباره برگشت .سعی می کرد پاهاشو بلند کنه تا قدش به نیمرخ صورت روبه پنجره ی من برسه .سعی کردم برگردم و بدون اینکه نفسم به نفسش بخوره موهای نرم طلایی شو ببوسم . در حد توضیح مختصری که مریضم نزدیک نشو قانع شد و رفت . برگشتم به همون مختصات قبلی .بالای سرم حرف می زدن. تب داره ؟ دکتر نرفته ؟ غذا خورده ؟ ... من می شنیدم بعد انگار سی سال خوابم می برد و بعد دوباره می شنیدم در حالی که تنها ثانیه ای گذشته بود . 
بعد انگار چند سال به عقب برگشته باشد .به نُه سال پیش که سین از مرخصی سربازی برگشته بود . سمت راست پشت گردنم را بوسید. از زبری صورت مردانه اش فهمیدم در این بوس چه حرف های نزده ای پنهان شده . از اینکه هیچی از اوضاع اینروزها نگفته فهمیدم این بوس چقدر " دلم برایت می سوزد " خواهرم بهمراه دارد ...انگار چند سال بود اما همه اش چند ثانیه بود ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر