پله ها ی آلومینیومی را بالا می رویم .خیلی از هم سر در نمی آوریم.هیاهوی رقصنده ها و آدم های سرخوش و سر گرم دور میزهای بار و شام یک هو توی دلم خودش را جا می کند . دست به سینه و با نگاه دقیق و عمیق طول سالن را طی می کنم . موزیک بلند فرو می رود در ریه .یک جایی برای نشستن پیدا می کنم و شومیزم را روی پشتی صندلی ام آویزان می کنم . دلم می خواهد این آدمها را که شالوده ی فکرشان با جهان ما زمین تا آسمان فرق دارد را نگاه کنم . می پیچند و دور می زنندو تاب می خورند ...
آینه ای نیست اما ذوق چشمهایم و لبخند کم و کافی روی لبهایم لذت وافرم را می رساند . با آهنگ دوم می روم بین آدم ها و گم می شوم .شلوغی آدمهای اینجا ...شلوغی آدم های میدان ونک ...
آدم های شاد اینجا همه شان صبح فردا گم می شوند در شلوغی شهر و کار و زندگی .کِی یاد بگیریم ؟ چطور ؟ که چگونه شادی ها و لذت ها را از چیزی به نام مشغله جدا کنیم . کجای دنیا مسئولیت انسانها را از سرخوشی و بی همه گی باز می دارد ؟ چرا سر هر کوچه ای یک پاپ با صدای بلند موزیک بر پا نمی کند ؟ مگر ستاره ها جز برای دیدن رقص زندگی ما در آسمان می زایند همدیگر را ؟ آسمان اینجا پر از ستاره است .پُر...