آن روز رفته بودم خونه ی مادربزرگه .مثله همیشه شلوغ نبود و آن دو نفر حاضر هم چیزی از کسی نمی پرسیدند. یک سکوت حامل یک شبانه روز حرف محسوس بود .سر سفره ی دو نفره ناهار خوردیم و برای اولین بار به مادربزرگ ثانویه کادوی تولد دادم .
می دانید می خواهم یک داستان طولانی سخت را تعریف کنم .حوصله ندارید ببندید بروید . مادر بزرگه اولیه و ثانویه خواهر ناتنی هستند.چگونه ؟ به گونه ی خیلی عجیبی ! اینی که می خواهم بنویسم بسیار صعب الگفتار ست .دونه ی انار ( م ب اولیه ) بعد از خواهر فوت شده اش به دنیا می آید و شناسنامه ی مرحوم را به مولود می بخشند و مادر گرام سر زا دارفانی را وداع می گویند و کودک چند سالی با مادربزرگش زندگی میکند و بعد پدر می رود زنی به نام تاج ماه که مچ پای بسیار زیبایی دارد و قرتی و فقیر است در عین حال را به همسری نمی دانم چندم بر می گزیند و دونه ی انار به عنوان بزرگ بچه ها را با خود به خانه ی نو عروس می برد .تاج ماه در امر تولید بچه حماسه آفرینی می کند بارها و بارها . دانه ی انار هم در سِمت پرستار بچه ها ،رخت شور قهار مشغول به کار می شود . یکی از پسرها پیش یکی از میزبانهای شاه ایران مشغول به کار می شود. خانم میزبان مادربزرگ ثانویه را که به کوپولی ملقب بودند یواشکی از پدر گرام می نویسند مدرسه .کوپولی تا کلاس چهارم یواشکی درس می خوانده تا پدر می فهمد و قشرق به پا می کند . یک روزی یکی از آقا زاده ها در مبارزه با بی سوادی طرح اکابر راه اندازی می کند و خانم میزبان تشریف فرما می شوند پیش پدر گرام . پدر گرام یک کلام والسلام که دونه ی انار بزرگ شده و برود درس بخواند که چه و رُمان به سر بزند که می خواهم نزند ! دانه ی انار هم می گوید بین ما فرق می گذاری و اگر تنها اجازه ی تحصیل ندهی من خودم را می کَُشم و پدر هم او را به این مهم تشویق می کند .
یک روز دانه ی انار می رود خانه ی میزبان و لول تریاکی حب می کند که خودش را بکشد و در زمان بهم خوردن حالش به خانم میزبان می گوید که این امر خطیر را برای چه انجام داده .تا او را برسانند بیمارستان و مادرخوانده اش را بخواهند و بسی باعث شرمشان شود که دختر جوانشان خودش را به چنگال مرگ انداته برای پنج کلاس سواد ناقابل ، پدر در نقاط دیگر مشغول بودند ! خلاصه حرف ، حرف ِ دونه ی انار می شود و می رود پنج کلاس سواد دار می شود و می رود یک جا استخدام می شود و خانه ی اجاره ای پدر را برای پدر و تاج ماه می خرد و شبها گلدوزی می کند تا برادرها درس بخوانند و ...
مادربزرگه ثانویه داشت اینها را تعریف می کرد و من گوشه ی دلم غنج می رفت از دلتنگی و قدرت عجیبش در خواسته هایش .به خودم افتخار می کردم که آن زن قوی مادربزرگم بوده و رگه های وجودش در من چقدر روان جریان دارد .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر