استارت زدم و سی دی جدید را هول دادم توی ضبط .
این یکی از تنبلی های وجودم بود که برای ماشینم سی دی رایت کنم .خوب تکنولوژی
احمقانه روز به ایران خورد فشار آورده تا ماشین ها جدید را بی فلش خور تولید کند .
تاثیر این موضوع را اگر روی شخصیت انسانها بررسی کنیم از رنجی که آنها می برند آگاه می
شویم و بعد به ایران خودرو و خواهر تصمیم گیرنده سلام می کنیم.
اسفند پارسال طی یک تصمیم ناگهانی خواهرمان خواست ماشین ما را بخرد. ما کی باشیم که مخالفت کنیم ؟ خوب پولش کم بود و چون حاصل تربیت بنده است و روی کتونی های خودش بزرگ شده از کسری موجودی به خانواده چیزی اعلام نکرد و یک کم وام گرفت و دونه ی انار عزیز بر خلاف رسم همیشگی که کادوی تولد را باید شب تولد بدهند ، سنت شکنی کرد و کسری موجودی را کادو داد .خوب روزگار لایک اساسی به داستان زد وسه روز بعد از کادو دهی دونه ی انار را راهی سینه ی خاک کرد و روز تولد خواهره ایشون حضور نداشت .بگذریم ...
ما بی ماشین ماندیم و هعی گشتیم و نیافتیم . فروردین یک شبی خواب دونه انار را دیدیم .که غصه نخور بی ماشینی .برو درو باز کن تا بهت بگم .در خانه را باز کردم و یک ماشین صفری دم در بود و بعد دلداری م داد غصه نخور پولش هم جور می شه... فردای اون روز داستان رو تعریف کردم و ماه بعد صدای بوق ماشین خریداری شده را شنیدم .در رو باز کردم و دیدم بله ...
خوب همه ی اینها رو گفتم تا بگم از رنج بی فلش بودن ضبط یک سی دی را چند با ر گوش کردم تا دیروز برای خودم سی دی رایت کردم و از خجالت خودم در آمدم و خیلی با انگیزه تا خونه روندم و مسیر چه زود طی شد .لباسهایم را ریختم توی ماشین و پودرو نرم کننده و بعد رفتم دراز کشیدم توی تخت . صدای تلفن خونه خیلی بی اهمیت تا آخرین بوق خورد و بعد همراه .دیدم مرد است . زنگ زده که چی ؟ جواب ندادم و سایلنت کردم و خوابیدم .بیدار که شدم حوالی غروب و خانه یک سره تاریک بود. دیدم باز هم زنگ خورده بوده .لباسها رو ترتیب خشک شدنشان را دادم و مشغول آماده شدن بودم که خواهره زنگ زد که بیا این بچه طاقت نداره هعی می گه کی کیک تولده منو میآرید.گفتم دارم می آم سرش رو گرم کن . بعد سنگین شد دلم که چرا ذوقش رو منتظر گذاشتم .راه افتادم با آهنگهای جدید .توی راه به مرد هم فکر کردم ... یاد چند سال نزدیک گذشته افتادم که خیلی مست و سرگرم و خوشحال رفته بودیم بیمارستان تا ببینیم این طفل چه شکلی ست ...
رسیدم خونه و با بادکنک های توی دستم یک جور با هیجانی وارد شدم و بغلش کردم که تولدت مبارک جوونمرد کوچک .یادم رفت بقیه هم هستن ... سرگرم ژست های ناب کودکونه اش شدم ... خنده هاش ... ذوق باز کردن کادوهاش که از داستان باز کردنه کادو اینو می دونست که ما باید چشمامونو جای اون ببندیم ...
سعی کرد از همه عکس بگیرم که باشند توی عکس . این عکس ها یک روزی به درد می خورند .بعد رفتم روی تخت دیدم تلفن زنگ می خورد باز. جواب دادم اینار .چرا ؟ نمی دونم ! مطمئن بود امشب باید اینجا باشم .می دونست حق حضور در تولد این بچه برام غالبه به هر نیاز تلخی و تنهایی .
امروز اولین فرستاده رسید .اما با باورهای اشتباه .بهای پشیمانی چقدر است ؟ من ، خود ِ من وقتی دارم می تازونم حواسم به پلی که رد می شم ازش هست ؟ یه چیزی توی ذهنم شده تابو .که وقتی یه میخی رو می کوبی به دیوار ، وقتی درش میآری جای اون سوراخ روی دیوار می مونه و اینجای داستان هیچ وقت روایت نمی شه که میخ ، همیشه میخ می مونه .
اسفند پارسال طی یک تصمیم ناگهانی خواهرمان خواست ماشین ما را بخرد. ما کی باشیم که مخالفت کنیم ؟ خوب پولش کم بود و چون حاصل تربیت بنده است و روی کتونی های خودش بزرگ شده از کسری موجودی به خانواده چیزی اعلام نکرد و یک کم وام گرفت و دونه ی انار عزیز بر خلاف رسم همیشگی که کادوی تولد را باید شب تولد بدهند ، سنت شکنی کرد و کسری موجودی را کادو داد .خوب روزگار لایک اساسی به داستان زد وسه روز بعد از کادو دهی دونه ی انار را راهی سینه ی خاک کرد و روز تولد خواهره ایشون حضور نداشت .بگذریم ...
ما بی ماشین ماندیم و هعی گشتیم و نیافتیم . فروردین یک شبی خواب دونه انار را دیدیم .که غصه نخور بی ماشینی .برو درو باز کن تا بهت بگم .در خانه را باز کردم و یک ماشین صفری دم در بود و بعد دلداری م داد غصه نخور پولش هم جور می شه... فردای اون روز داستان رو تعریف کردم و ماه بعد صدای بوق ماشین خریداری شده را شنیدم .در رو باز کردم و دیدم بله ...
خوب همه ی اینها رو گفتم تا بگم از رنج بی فلش بودن ضبط یک سی دی را چند با ر گوش کردم تا دیروز برای خودم سی دی رایت کردم و از خجالت خودم در آمدم و خیلی با انگیزه تا خونه روندم و مسیر چه زود طی شد .لباسهایم را ریختم توی ماشین و پودرو نرم کننده و بعد رفتم دراز کشیدم توی تخت . صدای تلفن خونه خیلی بی اهمیت تا آخرین بوق خورد و بعد همراه .دیدم مرد است . زنگ زده که چی ؟ جواب ندادم و سایلنت کردم و خوابیدم .بیدار که شدم حوالی غروب و خانه یک سره تاریک بود. دیدم باز هم زنگ خورده بوده .لباسها رو ترتیب خشک شدنشان را دادم و مشغول آماده شدن بودم که خواهره زنگ زد که بیا این بچه طاقت نداره هعی می گه کی کیک تولده منو میآرید.گفتم دارم می آم سرش رو گرم کن . بعد سنگین شد دلم که چرا ذوقش رو منتظر گذاشتم .راه افتادم با آهنگهای جدید .توی راه به مرد هم فکر کردم ... یاد چند سال نزدیک گذشته افتادم که خیلی مست و سرگرم و خوشحال رفته بودیم بیمارستان تا ببینیم این طفل چه شکلی ست ...
رسیدم خونه و با بادکنک های توی دستم یک جور با هیجانی وارد شدم و بغلش کردم که تولدت مبارک جوونمرد کوچک .یادم رفت بقیه هم هستن ... سرگرم ژست های ناب کودکونه اش شدم ... خنده هاش ... ذوق باز کردن کادوهاش که از داستان باز کردنه کادو اینو می دونست که ما باید چشمامونو جای اون ببندیم ...
سعی کرد از همه عکس بگیرم که باشند توی عکس . این عکس ها یک روزی به درد می خورند .بعد رفتم روی تخت دیدم تلفن زنگ می خورد باز. جواب دادم اینار .چرا ؟ نمی دونم ! مطمئن بود امشب باید اینجا باشم .می دونست حق حضور در تولد این بچه برام غالبه به هر نیاز تلخی و تنهایی .
امروز اولین فرستاده رسید .اما با باورهای اشتباه .بهای پشیمانی چقدر است ؟ من ، خود ِ من وقتی دارم می تازونم حواسم به پلی که رد می شم ازش هست ؟ یه چیزی توی ذهنم شده تابو .که وقتی یه میخی رو می کوبی به دیوار ، وقتی درش میآری جای اون سوراخ روی دیوار می مونه و اینجای داستان هیچ وقت روایت نمی شه که میخ ، همیشه میخ می مونه .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر