هر روز می پرسم تقریبا که شب یلدا کدوم هفته ست ؟ بعد انقدر گنگ و بی تصور است برایم که یادم می رود و بعد دوباره می پرسم .صبح که چشمهایم را باز کردم توی تخت پرسیدم شب یلدا چند شنبه ست ؟ خوب پنج شنبه بعد بی اختیار گفتم برویم خونه ی پدربزرگه .خوب می دانید من هیچ وقت یادم نمی آید که برای بلند ترین شب سال رفته باشم اونجا اما امسال یک خلاء عجیبی وجود دارد که باید توی شلوغی گم شود . البته این تصور فعلی من است و ممکن است هیچ هم پر نشود و اوضاع را به کلی گند بزند .
از دست دادن آدمها و فقدانشان یک سقوط است بی تردید .حداقل در لحظه ای که دارند تو را از وابستگی ات می بُرند اینجور احساسی است بعد مرور زمان می گوید خوب بعضی ها به کل عددی نبودند و چه بهتر که نیستند و خوب بعضی ها هم مرور زمان هیچ غلطی درباره شان نمی تواند بکند .
سالهاست که شبهای یلدا را من شیک پوش و قهقهه کنان نشسته ام به ورق بازی کردن و گفتن و خندیدن و یک جای دوری بوده ام که نه مادری نه پدری نه خلاء ای ... اما خوب یادم نرفته بوده هرگز که شب یلدا تولد دوونه ی اناره و باید برایش کادو بخرم و ببینمش و ببوسمش ...
آخرین یلدایی که رفتم از سرکار خیابان ولیعصر را بالا و پایین کردم تا براش کادو بخرم هیچ دور نیست. همین پارسال بود .چند روزی بود از سفر برگشته بودم و به سفارش شخص خاص ایشون برایشان کیف چرم قهوه ای آورده بودم تا با لباس تدارک دیده شان برای عید ست باشد اما مورد پسند ایشون واقع نشد و من را راهی ولیعصر کرد .خوب یک کیف دیگر را نشون کردیم و رفتیم سراغ ایشون . خوب خنده های ناب و چشمهای دلبرانه و گونه های برجسته ی ماهش حاکی از پسند آنچنانی حضرت خانم شد و من گفتم تا عید خیلی مونده دونه ی انار جون شما زودتر این را به دست بگیر و پُز مربوطه را به خواهرتان بده ... خوب تا عید خیلی مانده بود اما ایشون نماندند ...
خوب مشخص است امسال بی آن جمع شوخ و شنگ ورق و انار و بیست و یک و اینها می گذرد و من بعد از سال ها به تنها انسان هایی فکر میکنم که حالا توی زندگی گاهی تنهایی ام را می دزدند .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر