۱۳۹۱ بهمن ۹, دوشنبه

داستان های باور نکردنی

داشتیم داشته های امسال رو بی اینکه حواسمان را پرت نداشته های امسال کنیم از داشته های پارسال سوا میکردیم .یک کمی زودتر از اینکه اسفند توی کوچه و خیابونها پهن شود .اول اسفند تا سی ام اش را به همت سال کبیسه اگر بشود وقت گذاشت هر روز رفت بازارچه ی تجریش و میون بوی سمنوی عمه لیلا و بساط سبزی فروش ها قدم بزنی به نظرم خیلی اسفند خوبی خواهد بود .خوب برداشت بقیه در مورد زندگی شخص من  توتالی  اینجوری بود که کاش نحسی امسال تمام شود ! اما نه ...
داشتم توی تاریکی صبح زمستونی بهمن زیرگذر را می پیچیدم و می گفتم من راضی ام به هر چی که پیش اومد و اینکه انسانها خیلی سخت اند .وقتی خدا بهشون درد و دوری عزیز و ... می ده بعده یه مدت بهش عادت می کنن . عادت کردن بدترین حالته ممکنه البته .در مرحله ی بعدی می پذیرن و یا حتی خدارو شکر می کنن ...
هنوز از منبر پایین نیومده بودم که یه صدای ریزی مثل سنگی که لای چرخی گیر کنه وادارم کرد شیشه رو بدم پایین و توی خیابون بعدی بزنم کنار و پیاده شم و ببینم پنچره  ... هنوز به این فکر نکرده بودم که خوب حالا چکار کنم که یه ماشین پلیس نورش تاریکی صبح رو قرمز کرد و من فقط باید زحمت بلند کردن دستم رو می کشیدم ! بله درست فکر می کنید .زحمتش را کشیدم و ایستادم کنار و بیرون اومدن خورشید رو از لای ابرای آسمون نگاه کردم . من فقط باید وایمیستادم تا خورشید بیرون بیاد ...

۲ نظر:

  1. امیدوارم سال آینده برای تو، من و همه سال خوبی باشه. سال بهتری باشه در واقع.

    پاسخحذف
  2. روز به یاد ماندنی بود با آن معجزه روزگارومون ساخته شد .

    پاسخحذف