۱۳۹۱ دی ۱۷, یکشنبه

ساعت چهار بعداز ظهر یکشنبه است . شب گذشته را خوب نخوابیده ام و هعی بین از این پهلو به آن پهلو شدنم گفته ام " خوب بخواب " اما گوشم بدهکار داستان نشد . همه ی روز را با کسالت محسوسی از خواب و نا امیدی و بی حوصلگی سر کرده ام و به همه دروغ گفته ام . خوب این خیلی طبیعی است که ما اغلب اوقات احوالپرسی هامان دروغ محض است .حالا اگر محض هم نباشد ، یک دروغ کاربردی است .
 لباسهای کارم را می کَنم و و پرت می کنم توی لباسشویی . خوب لباسشویی توی این روزها زیاد کار میکند . بیشتر از هر ماشین برقی در خانه جون میکَند .کمی غذا از یخچال بر می دارم تا گرم کنم و بخورم . یک تماس تلفنی را با بی حوصلگی به اتمام می رسانم .خوب غذا گرم شده .چند قاشق می خورم و بقیه را می ریزم دور .بعد یک راست می روم توی تخت . می خوابم .ساعت چهارو نیم شده .سکوتی به وزن چند تریلر در خانه هوهو می کند .وقتی داشتم ساعت دیواری می خریدم هیچ وقت فکر نمی کردم روزی صدای تیک تیکش انقدر قوی باشد که گوش را در یک اتاق دیگر سوراخ کند. ما آدمها فکر نمی کنیم به مضرات لزومات زندگیمان . چه فرقی می کند ساعت بخریم یا دلمان را بفروشیم ؟ مهم حقی است که بر خود روا می داریم . ساعت ! روی حرفم به توست : من تورو خریدم که انقدر دیر بگذری ؟ که صداتو اینجوری تازیانه کنی به درو دیوار خونه ؟ آخه ساعت ، من تورو خریدم که انقدر ناجوانمردانه تنهایی مو به رُخم بکشی ؟؟ ساعت ، کوتاه بیا ... من هر نبضم که می زنه هزار تیک تیکه توست .اما هیچ نوار نبضی نیست که راست و حسینی به دکترا بگه این دختر نبضش عجیب کند می زنه .ساعت من دارم بهت می گم .من ! لطفا کوتاه بیا ...بذار یک کم بخوابم ... 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر