۱۳۹۱ دی ۲۴, یکشنبه

من یک سورپرایزم !

سکانس دوست داشتنی سورپرایز را اگر کسی هست که بگوید دوست ندارد من حاضرم بروم بنشینم با او حرف بزنم تا ده دقیقه بعد خودش بیاد اعتراف کند که خیلی پشیمان است و حقیقتش اینه که قبلن تر ها خیلی آرزویش بوده اما از بس سورپرایز نشده و صدای خنده اش در گلویش تخم نکرده که وا داده داستان را و کلن به صورت سرباز یک چشمی (سلام آقای اولد فشن) شروع به مبارزه علیه آن کرده.
 منه نوعی خوب دستم به این گوشت نرسیده بوده ولی خوب شاید تا یکی دو سال و یا  حتی روزهای آینده به این خدمت سربازی خودم را اعزام می کردم و مطمعینم که حین تراشیدن موهایم و لباس های ژندره پوش ها یک سلام نظامی به مبارزه علیه سورپرایز جشن های "آیا پیشنهاد ازدواج منو قبول می کنی؟"،"تولد"و... می پرداختم . خوب درک اطرافیان از گاردی که گرفته ای خودت با خودت و سعی نا موفق ات در عدم بروز آن بسیار موثر است تا اینکه داشتیم می رفتیم شام استیک مدیوم طبخ شده و سالسا و دسر و اینها بخوریم دوتایی که پیاده شدیم سر یک پاساژ شیرینی بخریم ! انسانه ساده ای که من باشم پیشنهادهایی چون جای پارک نیست من میشینم توی ماشین تا تو بیای ویا سرده من بیام کجا؟ می دهم.بعد حین گشت بدوبدو در طبقه چشمم می خورد به کافه ی فیوریتمان و نشان دوست می دهیم و بعد او می رود توو.آیا شیرینی می فروشد کافه ویونا؟ بعد در سرسرای ورودی خوب همان جایی است که باید مقابل غرورت زانو بزنی .
حالا اولین تصویر صورت ماه خواهر زیبارویت است که ساعتی پیش خیلی شیک موهایش را سشوار کرده ای تا برود میهمانی علی!با همان موهای مشکی زیبا ایستاده روبرویت و چشمهایش داد می زند "هععی سلام زندگی"و بعد دوستهایت را میبینی که ایستاده اند به پای خوشحالی و خنده ی از ذوق استاپ شده ی تو .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر